اشعار و ترانه ها

وبلاگ شخصی

اشعار و ترانه ها

وبلاگ شخصی

شب های رویایی!

سلام.

شب های رویایی
با صدای عبدالحسین مختاباد


تو بگو ز چه رو دل من شکنی
چه شود که به من نظری فکنی
تو مهی به شبم
تو گلی به لبم
که تو را طلبم
بشنو ز وفا
سخن از دل ما
که تویی به خدا
همه تاب و تبم

یادت می آید آن شبهای رویایی
بودم غرق آن دو چشمان دریایی
ماند از آن شبها بر لبها داغ حسرت
هر شب در خوابت می بینم که می آیی

اگرم شده تا به قیامت
به امید وفای تو باشم
به خدا ندهم به دو عالم
نفسی که برای تو باشم

چه مرا به از این بود آیا
که غبار سرای تو باشم
چه زمان ز لبت شود آیا
شنوم که سزای تو باشم

یادت می آید آن شبهای رویایی
بودم غرق آن دو چشمان دریایی
ماند از آن شبها بر لبها داغ حسرت
هر شب در خوابت می بینم که می آیی

شب من، شب تو، شب مهتاب
اثری ز نگاه تو دارد
تو بمان، تو بدان که وجودم
دل و دیده به راه تو دارد

دل من گله از شب هجران
به دو چشم سیاه تو دارد
مگذر دگر از دل زارم
که امید پناه تو دارد

چشمت می خواند مرا
عاشق می داند مرا
ترسم این عشق نهان
در خون غلتاند مرا

چشمت می خواند مرا
عاشق می داند مرا
ترسم این عشق نهان
در خون غلتاند مرا

چشمت می خواند مرا
عاشق می داند مرا ...

گل باغ آشنایی

سلام.

گل باغ آشنایی
شاعر: م.آزاد


گل من پرنده یی باش و به باغ باد بگذر
مه من شکوفه یی باش و به دشت آب بنشین
گل باغ آشنایی گل من کجا شکفتی
که نه سرو می شناسد
 نه چمن سراغ دارد ؟
نه کبوتری که پیغام تو آورد به بامی
نه به دست باد مستی گل آتشین جامی
نه بنفشه یی
 نه جویی
 نه نسیم گفت و گویی
نه کبوتران پیغام
نه باغ های روشن
گل من میان گلهای کدام دشت خفتی
به کدام راه خواندی
 به کدام راه رفتی؟
گل من
 تو راز ما را به کدام دیو گفتی ؟
که بریده ریشه ی مهر شکسته شیشه ی دل
منم این گیاه تنها به گلی امید بسته
 همه شاخه ها شکسته
به امید ها نشستیم و به یادها شکفتیم
در آن سیاه منزل
به هزار وعده ماندیم
 به یک فریب خفتیم

قصه شهر سنگستان

سلام دوستان.

از محبت بی دریغ آن دسته از دوستانی که با درج نظرات٬ پیشنهادات و انتقادات خود٬ مرا به ادامه وبلاگ نویسی ترغیب می کنند٬ کمال تشکر و سپاس را دارم. امیدوارم بتوانم لایق این همه محبت و استقبال باشم.

این بار منظومه ای از مهدی اخوان ثالث انتخاب کردم با نام قصه شهر سنگستان
(داستان سرزمینی که مردمش مانند سنگ دچار جمود و رخوت شدند...)

امیدوارم که این منظومه را تا پایان بخوانید و از خواندنش لذت ببرید!


 دو تا کفتر
نشسته اند روی شاخه ی سدر کهنسالی
که روییده غریب از همگنان در دامن کوه قوی پیکر
دو دلجو مهربان با هم
دو غمگین قصه گوی غصه های هر دوان با هم
خوشا دیگر خوشا عهد دو جان همزبان با هم
دو تنها رهگذر کفتر
نوازشهای این آن را تسلی بخش
تسلیهای آن این را نوازشگر
خطاب ار هست : خواهر جان
جوابش : جان خواهر جان
بگو با مهربان خویش درد و داستان خویش
نگفتی ، جان خواهر ! اینکه خوابیده ست اینجا کیست
ستان خفته ست و با دستان فروپوشانده چشمان را
تو پنداری نمی خواهد ببیند روی ما را نیز کورا دوست می داریم
نگفتی کیست ، باری سرگذشتش چیست
پریشانی غریب و خسته ، ره گم کرده را ماند
شبانی گله اش را گرگها خورده
و گرنه تاجری کالاش را دریا فروبرده
و شاید عاشقی سرگشته ی کوه و بیابانها
سپرده با خیالی دل
نه اش از آسودگی آرامشی حاصل
نه اش از پیمودن دریا و کوه و دشت و دامانها
اگر گم کرده راهی بی سرانجامست
مرا به ش پند و پیغام است
در این آفاق من گردیده ام بسیار
نماندستم نپیموده به دستی هیچ سویی را
نمایم تا کدامین راه گیرد پیش
ازینسو ، سوی خفتنگاه مهر و ماه ، راهی نیست
بیابانهای بی فریاد و کهساران خار و خشک و بی رحم ست
وز آنسو ، سوی رستنگاه ماه و مهر هم ، کس را پناهی نیست
یکی دریای هول هایل است و خشم توفانها
سدیگر سوی تفته دوزخی پرتاب
و ان دیگر بسی زمهریر است و زمستانها
رهایی را اگر راهی ست
جز از راهی که روید زان گلی ، خاری ، گیاهی نیست
نه ، خواهر جان! چه جای شوخی و شنگی ست؟
غریبی، بی نصیبی ، مانده در راهی
پناه آورده سوی سایه ی سدری
ببنیش ، پای تا سر درد و دلتنگی ست
نشانیها که در او هست
نشانیها که می بینم در او بهرام را ماند
همان بهرام ورجاوند
که پیش از روز رستاخیز خواهد خاست
هزاران کار خواهد کرد نام آور
هزاران طرفه خواهد زاد ازو بشکوه
پس از او گیو بن گودرز
و با وی توس بن نوذر
و گرشاسپ دلیر٬ آن شیر گندآور
و آن دیگر
و آن دیگر
انیران را فرو کوبند٬ وین اهریمنی رایات را بر خاک اندازند
بسوزند آنچه ناپاکی ست، ناخوبی ست
پریشان شهر ویرام را دگر سازند
درفش کاویان را فره و در سایه ش
غبار سالیان از جهره بزدایند
برافرازند
نه، جانا! این نه جای طعنه و سردی ست
گرش نتوان گرفتن دست، بیدادست این تیپای بیغاره
ببنیش، روز کور شوربخت، این ناجوانمردی ست
نشانیها که دیدم دادمش، باری
بگو تا کیست این گمنام گرد آلود
ستان افتاده ، چشمان را فروپوشیده با دستان
تواند بود کو باماست گوشش وز خلال پنجه بیندمان
نشانیها که گفتی هر کدامش برگی از باغی ست
و از بسیارها تایی
به رخسارش عرق هر قطره ای از مرده دریایی
نه خال است و نگار آنها که بینی، هر یکی داغی ست
که گوید داستان از سوختنهایی
یکی آواره مرد است این پریشانگرد
همان شهزاده ی از شهر خود رانده
نهاده سر به صحراها
گذشته از جزیره ها و دریاها
نبرده ره به جایی، خسته در کوه و کمر مانده
اگر نفرین اگر افسون اگر تقدیر اگر شیطان
بجای آوردم او را، هان
همان شهزاده ی بیچاره است او که شبی دزدان دریایی
به شهرش حمله آوردند
بلی، دزدان دریایی و قوم جاودان و خیل غوغایی
به شهرش حمله آوردند
و او مانند سردار دلیری نعره زد بر شهر
دلیران من! ای شیران
زنان! مردان! جوانان! کودکان! پیران
وبسیاری دلیرانه سخنها گفت اما پاسخی نشنفت
اگر تقدیر نفرین کرد یا شیطان فسون ، هر دست یا دستان
صدایی بر نیامد از سری زیرا همه ناگاه سنگ و سرد گردیدند
از اینجا نام او شد شهریار شهر سنگستان
پریشانروز٬ مسکین٬ تیغ در دستش میان سنگها می گشت
و چون دیوانگان فریاد می زد : آی
و می افتاد و بر می خاست، گریان نعره می زد باز
دلیران من! اما سنگها خاموش
همان شهزاده است آری که دیگر سالهای سال
ز بس دریا و کوه و دشت پیموده ست
دلش سیر آمده از جان و جانش پیر و فرسوده ست
و پندارد که دیگر جست و جوها پوچ و بیهوده ست
نه جوید زال زر را تا بسوزاند پر سیمرغ و پرسد چاره و ترفند
نه دارد انتظار هفت تن جاوید ورجاوند
دگر بیزار حتی از دریغا گویی و نوحه
چو روح جغد گردان در مزار آجین این شبهای بی ساحل
ز سنگستان شومش بر گرفته دل
پناه آورده سوی سایه ی سدری
که رسته در کنار کوه بی حاصل
و سنگستان گمنامش
که روزی روزگاری شبچراغ روزگاران بود
نشید همگنانش، آفرین را و نیایش را
سرود آتش و خورشید و باران بود
اگر تیر و اگر دی، هر کدام و کی
به فر سور و آذینها بهاران در بهاران بود
کنون ننگ آشیانی نفرت آبادست، سوگش سور
چنان چون آبخوستی روسپی٬ آغوش زی آفاق بگشوده
در او جای هزاران جوی پر آب گل آلوده
و صیادان دریابارهای دور
و بردنها و بردنها و بردنها
و کشتی ها و کشتی ها و کشتی ها
 و گزمه ها و گشتی ها
سخن بسیار یا کم ، وقت بیگاه ست
نگه کن ، روز کوتاه ست
هنوز از آشیان دوریم و شب نزدیک
شنیدم قصه ی این پیر مسکین را
بگو آیا تواند بود کو را رستگاری روی بنماید؟
کلیدی هست آیا که ش طلسم بسته بگشاید؟
تواند بود.
پس از این کوه تشنه دره ای ژرف است
در او نزدیک غاری تار و تنها، چشمه ای روشن
از اینجا تا کنار چشمه راهی نیست
چنین باید که شهزاده در آن چشمه بشوید تن
غبار قرنها دلمردگی از خویش بزداید
اهورا وایزدان و امشاسپندان را
سزاشان با سرود سالخورد نغز بستاید
پس از آن هفت ریگ از یگهای چشمه بردارد
در آن نزدیکها چاهی ست
کنارش آذری افزود و او را نمازی گرم بگزارد
پس آنگه هفت ریگش را
به نام و یاد هفت امشاسپندان در دهان چاه اندازد
ازو جوشید خواهد آب 
و خواهد گشت شیرین چشمه ای جوشان
نشان آنکه دیگر خاستش بخت جوان از خواب
تواند باز بیند روزگار وصل
تواند بود و باید بود
ز اسب افتاده او نز اصل
غریبم ، قصه ام چون غصه ام بسیار
سخن پوشیده بشنو، من مرده ست و اصلم پیر و پژمرده ست
غم دل با تو گویم غار
کبوترهای جادوی بشارتگوی
نشستند و تواند بود و باید بودها گفتند
بشارتها به من دادند و سوی آشیان رفتند
من آن کالام را دریا فرو برده
گله ام را گرگها خورده
من آن آواره ی این دشت بی فرسنگ
من آن شهر اسیرم، ساکنانش سنگ
ولی گویا دگر این بینوا شهزاده بایددخمه ای جوید
دریغا دخمه ای در خورد این تنهای بدفرجام نتوان یافت
کجایی ای حریق؟ ای سیل؟ ای آوار؟
اشارتها درست و راست بود اما بشارتها!
ببخشا گر غبار آلود راه و شوخگینم ، غار
درخشان چشمه پیش چشم من خوشید
فروزان آتشم را باد خاموشید
فکندم ریگها را یک به یک در چاه
همه امشاسپندان را به نام آواز دادم لیک
به جای آب دود از چاه سر بر کرد، گفتی دیو می گفت: آه
مگر دیگر فروغ ایزدی آذر مقدس نیست؟
مگر آن هفت انوشه خوابشان بس نیست؟
زمین گندید، آیا بر فراز آسمان کس نیست؟
گسسته است زنجیر هزار اهریمنی تر ز آنکه در بند دماوندست
پشوتن مرده است آیا؟
و برف جاودان بارنده سام گرد را سنگ سیاهی کرده است آیا؟
سخن می گفت، سر در غار کرده، شهریار شهر سنگستان
سخن می گفت با تاریکی خلوت
تو پنداری مغی دلمرده در آتشگهی خاموش
ز بیداد انیران شکوه ها می کرد
ستم های فرنگ و ترک و تازی را
شکایت با شکسته بازوان میترا می کرد
غمان قرنها را زار می نالید
حزین آوای او در غار می گشت و صدا می کرد
غم دل با تو گویم، غار
بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست؟
صدا نالنده پاسخ داد:
آری نیست؟

سرودی در بهار!

سلام.

سرودی در بهار
شاعر : فریدون مشیری
با صدای علیرضا افتخاری


پرستوهای شب پرواز کردند
قناری ها سرودی ساز کردند
سحرخیزان شهر روشنایی
همه دروازه ها را باز کردند
شقایق ها سر از بستر کشیدند
شراب صبحدم را سرکشیدند
کبوترهای زرین بال خورشید
به سوی آسمان ها پر کشیدند
عروس گل سر و رویی بیاراست
خروش بلبلان از باغ برخاست
مرا بال این سبکبالان سرمست
سحرگاهان زهر گفتگوهاست
خدا را بلبلان تنها مخوانید
مرا هم یک نفس از خود بدانید
هزاران قصه ناگفته دارم
غمم را بشنویداز خود مرانید
شما دانید و من کاین ناله از چیست
چه دردست این که در هر سینه ای نیست
ندانم آنکه سرشار از غم عشق
جدایی را تحمل می کند کیست
مرا ?ا نازنین از یاد برده
به آغوش فراموشی سپرده
امیدم خفته اندوهم شکفته
دلم مرده تن و جانم فسرده
اگر من لاله ای بودم به باغی
نسیمی می گرفت از من سراغی
دریغا لاله این شوره زارم
ندارم همدمی جز درد و داغی
دل من جام لبریز از صفا بود
ازین دلها ازین دلها جدا بود
شکستندش به خودخواهی شکستند
خطا بود آن محبت ها خطا بود
خدا را بلبلان تنها مخوانید
مرا هم یک نفس از خود بدانید
هزاران قصه ناگفته دارم
غمم را بشنوید از خود مرانید .

گُل

سلام دوستان.

طبق معمول هر سه شنبه شب٬ در خلوت شبانه خود به شنیدن صدای همیشه گرم استاد رشید کاکاوند گوینده توانای شبکه رادیو پیام نشسته بودم٬ که ایشان شعری از مهدی اخوان ثالث باز خوانی کردند٬ با نام گل٬ از مجموعه آخر شاهنامه اخوان ثالث٬ در این شعر زیبا شاعر به وصف یک گل مصنوعی پرداخته است٬ گویی درد و دل دیرینه ی خود من بود.

پیشنهاد می کنم برای یک بار هم که شده٬ یکی از سه شنبه شب ها٬ شب های چهار شنبه٬رأس ساعت ۲۲:۰۰ شبانگاه تا ۰۲:۰۰ بامداد فردای آن روز٬ به برنامه رادیویی شبکه رادیو پیام طول موج 104.70 MHz گوش فرا دهید٬ اطمینان خاطر دارم که شما نیز٬ اگر یک بار این کار را انجام دهید٬ همانند من و جمعی از دوستانم٬ هر کاری هم که داشته باشید٬ این چهار ساعت طلایی را از دست نخواهید داد و به پای رادیو خواهید نشست٬ رسانه ای که خیلی از ما از روی غفلت کمتر به آن توجه می کنیم.

گُل
شاعر: مهدی اخوان ثالث


همان رنگ و همان روی
همان برگ و همان بار
همان خنده ی خاموش در او خفته بسی راز
همان شرم و همان ناز
همان برگ سپید به مثل ژاله ی ژاله به مثل اشک نگونسار
همان جلوه و رخسار
نه پژمرده شود هیچ
نه افسرده ، که افسردگی روی
خورد آب ز پژمردگی دل
ولی در پس این چهره دلی نیست
گرش برگ و بری هست
ز آب و ز گلی نیست
هم از دور ببینش
به منظر بنشان و به نظاره بنشینش
ولی قصه ز امید هبایی که در او بسته دلت ، هیچ مگویش
مبویش
که او بوی چنین قصه شنیدن نتواند
مبر دست به سویش
که در دست تو جز کاغذ رنگین ورقی چند ، نماند

یک بیت شعر زیبا!

سلام.

یک بیت شعر زیبا که البته به چند نگارش مختلف آن را شنیده ام و شاعر آن را نمی شناسم:

در آن شهری که نامردان عصا از کور می دزدند!
                                          من‌ خوش باور نادان٬ محبت جستجو کردم!

تسلیت!

سلام.

امروز سالروز در گذشت مهدی اخوان ثالث شاعر توانای سرزمین ماست٬ روحش شاد و یادش گرامی باد.

مهدی اخوان ثالث

طبیب عاشق!

سلام دوستان.

در زمینه شعر طنز مطلبی خواندم که نقل کردنش برای شما خالی از لطف نیست!
خب این مطلب از این قرار است که: خانه طنز بنیاد نویسندگان و هنرمندان تهران٬ اولین شنبه هر ماه٬ جلسه شب شعر طنزی٬ با نام شکرخنده برگزار می کند. دومین جلسه این شب شعر شنبه ۷ مرداد ماه در فرهنگسرای هنر (ارسباران) برگزار شد٬ که در آن هنرمندانی چون داریوش کاردان و امیر حسین مدرس حضور  داشتند.
این ماه نیز سومین جلسه آن برگزار خواهد شد٬ که به احتمال زیاد محل برگزاری آن تغییری نکرده است. همچنین در این جلسات که با مسوولیت آقای رفیع٬ مدیریت خانه طنز برگزار می شود٬ به نقل از منبع موثقی٬ به چند شعر برگزیده٬ که بیشتر دارای رویکرد اجتماعی و در حوزه مسائل و موضوعات شهری است٬ فی المجلس٬ سکه ای به رسم یادبود٬ تقدیم می گردد!
به همین بهانه قطعه شعری با نام طبیب عاشق که به طنز نگاشته شده است را برایتان در نظر گرفتم٬ ولی شاعر آن را نمی شناسم.


طبیبی داد دل بر ماهرویی
                                                   
فریبا دختری آشفته مویی
ز هجرش صبح تا شب در الم بود
                                                    دل بیچاره دکتر پر ز غم بود
نبود البته این یک عشق یکسر
                                                    کز این دلدادگی می سوخت دختر
دل او هم شد از هجران عاشق
                                                    به بحر سینه سرگردان چوقایق
فضا را بعد چندی رفت از آن شهر 
                                                    به شهر دیگری آن ماه پیکر
دل دکتر زغم پر تاب و تب شد 
                                                    تنش رنجور و روزش همچو شب شد
گرفت اندر کفش با گریه خامه
                                                    به روی نسخه اش بنوشت نامه
گهی بنوشت از عشقت غمینم 
                                                    گهی گفتا که از هجرت چنینم
چرا جا نا شدی از عاشقت دور 
                                                    مرا بگذاشتی تنها ومهجور
چرا این قدر بی مهر و وفایی
                                                    نه نامه می فرستی نی خود آیی
ز هجرت من بتا حالی ندارم
                                                    قرار و صبر٬ مثقالی ندارم
چو در نامه حسابی درد دل کرد 
                                                    یک امضایی به زیر نامه ول کرد!
برفت و تند در صندوقش انداخت 
                                                    سپس آمد بکار خویش پرداخت
رسید آن خط چو اندر دست محبوب
                                                    بشد در جای خود آن یار میخکوب
به هر طوری گرفت آن نامه دختر 
                                                    نیاورد هیچ سر در آن فسونگر
نه از بالا نه از پایین نه از تو 
                                                    نه از پشت و نه از پهلو نه از رو
نبود آن خط بسان خط میخی 
                                                    نه چون مکتوب انسان مریخی
بیندیشید نزد خویش یکدم 
                                                    که دکتر کی نویسد مثل آدم؟
همانتوری که حیران بود آن ماه 
                                                    به ناگه جست او آسانترین راه
به سرعت سوی داروخانه آمد 
                                                    که تا داروفروشی آن را بخواند
نظر چون کرد بر آن نسخه مسوول
                                                    بیاورد از برایش چند کپسول
سپس گفتا بخور ای نازک اندام 
                                                   
یکی صبح ویکی ظهر و یکی شام!