سلام.
چند رباعی زیبا از حکیم عمر خیام :
گر می نخوری طعنه مزن مستان را |
|
بنیاد مکن تو حیله و دستان را |
تو غره بدان مشو که می مینخوری |
|
صد لقمه خوری که می غلامست آنرا |
--
اکنون که گل سعادتت پربار است |
|
دست تو ز جام می چرا بیکار است |
میخور که زمانه دشمنی غدار است |
|
دریافتن روز چنین دشوار است |
--
مائیم و می و مطرب و این کنج خراب |
|
جان و دل و جام و جامه در رهن شراب |
فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب |
|
آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب |
--
برخیزم و عزم باده ناب کنم |
|
رنگ رخ خود به رنگ عناب کنم |
این عقل فضول پیشه را مشتی می |
|
بر روی زنم چنانکه در خواب کنم |
--
من می نه ز بهر تنگدستی نخورم |
|
یا از غم رسوایی و مستی نخورم |
من می ز برای خوشدلی میخوردم |
|
اکنون که تو بر دلم نشستی نخورم |
--
آن قصر که جمشید در او جام گرفت |
|
آهو بچه کرد و شیر آرام گرفت |
بهرام که گور میگرفتی همه عمر |
|
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت |
--
چون حاصل آدمی در این شورستان |
|
جز خوردن غصه نیست تا کندن جان |
خرم دل آنکه زین جهان زود برفت |
|
و آسوده کسی که خود نیامد به جهان |
--
قانع به یک استخوان چو کرکس بودن |
|
به ز آن که طفیل خوان ناکس بودن |
با نان جوین خویش حقا که به است |
|
کالوده و پالوده هر خس بودن |
--
قومی متفکرند اندر ره دین |
|
قومی به گمان فتاده در راه یقین |
میترسم از آن که بانگ آید روزی |
|
کای بیخبران راه نه آنست و نه این |
--
گاویست در آسمان و نامش پروین |
|
یک گاو دگر نهفته در زیر زمین |
چشم خردت باز کن از روی یقین |
|
زیر و زبر دو گاو مشتی خر بین |
--
آن قصر که با چرخ همیزد پهلو |
|
بر درگه آن شهان نهادندی رو |
دیدیم که بر کنگرهاش فاختهای |
|
بنشسته همی گفت که کوکوکوکو |
--
از آمدن و رفتن ما سودی کو |
|
وز تار امید عمر ما پودی کو |
چندین سروپای نازنینان جهان |
|
میسوزد و خاک میشود دودی کو |
--
از تن چو برفت جان پاک من و تو |
|
خشتی دو نهند بر مغاک من و تو |
و آنگاه برای خشت گور دگران |
|
در کالبدی کشند خاک من و تو |
--
از کوزهگری کوزه خریدم باری |
|
آن کوزه سخن گفت ز هر اسراری |
شاهی بودم که جام زرینم بود |
|
اکنون شدهام کوزه هر خماری |
--
بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی |
|
سرمست بدم که کردم این عیاشی |
با من بزبان حال می گفت سبو |
|
من چو تو بدم تو نیز چون من باشی |
--
در کارگه کوزهگری کردم رای |
|
در پایه چرخ دیدم استاد بپای |
میکرد دلیر کوزه را دسته و سر |
|
از کله پادشاه و از دست گدای |
--
ای چرخ فلک خرابی از کینه تست |
|
بیدادگری شیوه دیرینه تست |
ای خاک اگر سینه تو بشکافند |
|
بس گوهر قیمتی که در سینه تست |
--
پیش از من و تو لیل و نهاری بوده است |
|
گردنده فلک نیز بکاری بوده است |
هرجا که قدم نهی تو بر روی زمین |
|
آن مردمک چشمنگاری بوده است |
--
چون نیست ز هر چه هست جز باد بدست |
|
چون هست بهرچه هست نقصان و شکست |
انگار که هرچه هست در عالم نیست |
|
پندار که هرچه نیست در عالم هست |
--
در دایرهای که آمد و رفتن ماست |
|
آن را نه بدایت نه نهایت پیداست |
کس می نزند دمی در این معنی راست |
|
کاین آمدن از کجا و رفتن بکجاست |
--
عمریست مرا تیره و کاریست نه راست |
|
محنت همه افزوده و راحت کم و کاست |
شکر ایزد را که آنچه اسباب بلاست |
|
ما را ز کس دگر نمیباید خواست |
--
از آمدنم نبود گردون را سود |
|
وز رفتن من جلال و جاهش نفزود |
وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود |
|
کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود |
--
این قافله عمر عجب میگذرد |
|
دریاب دمی که با طرب میگذرد |
ساقی غم فردای حریفان چه خوری |
|
پیش آر پیاله را که شب میگذرد |
--
ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود |
|
نی نام زما و نینشان خواهد بود |
زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل |
|
زین پس چو نباشیم همان خواهد بود |
--
بر چرخ فلک هیچ کسی چیر نشد |
|
وز خوردن آدمی زمین سیر نشد |
مغرور بدانی که نخوردهست ترا |
|
تعجیل مکن هم بخورد دیر نشد |
--
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد |
|
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد |
گر چشمه زمزمی و گر آب حیات |
|
آخر به دل خاک فرو خواهی شد |
--
کس مشکل اسرار اجل را نگشاد |
|
کس یک قدم از دایره بیرون ننهاد |
من مینگرم ز مبتدی تا استاد |
|
عجز است به دست هر که از مادر زاد |
--
کم کن طمع از جهان و میزی خرسند |
|
از نیک و بد زمانه بگسل پیوند |
می در کف و زلف دلبری گیر که زود |
|
هم بگذرد و نماند این روزی چند |
--
گویند بهشت و حورعین خواهد بود |
|
آنجا می و شیر و انگبین خواهد بود |
گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک |
|
چون عاقبت کار چنین خواهد بود |
--
یک قطره آب بود با دریا شد |
|
یک ذره خاک با زمین یکتا شد |
آمد شدن تو اندرین عالم چیست |
|
آمد مگسی پدید و ناپیدا شد |
--
ای دل غم این جهان فرسوده مخور |
|
بیهوده نی غمان بیهوده مخور |
چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید |
|
خوش باش غم بوده و نابوده مخور |
--
این کوزه چو من عاشق زاری بوده است |
|
در بند سر زلف نگاری بودهست |
این دسته که بر گردن او میبینی |
|
دستیست که برگردن یاری بودهست |
--
در کارگه کوزهگری رفتم دوش |
|
دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش |
ناگاه یکی کوزه برآورد خروش |
|
کو کوزهگر و کوزهخر و کوزه فروش |