اشعار و ترانه ها

وبلاگ شخصی

اشعار و ترانه ها

وبلاگ شخصی

حسنی نگو بلا بگو...

سلام.
 

درگذشت منوچهر احترامی٬ شاعر شعر خاطره انگیز و محبوب حسنی نگو یه دسته گل رو به شما و خانواده محترم ایشان تسلیت عرض میکنم.
منوچهر احترامی، طنزپرداز ایرانی، شاعر، نویسنده کودکان و پژوهشگر در روز ۲۲ بهمن٬ در سن ۶۷ سالگی بر اثر عارضه قلبی در تهران درگذشت.
روحش شاد...


توی ده شلمرود
حسنی تک و تنها بود

حسنی نگو بلا بگو
تنبل تنبلا بگو
موی بلند روی سیاه
ناخن دراز واه واه واه
نه فلفلی نه قلقلی
 نه  مرغ زرد کاکلی
هیچکس باهاش رفیق نبود
تنها روی سه پایه نشسته بود تو سایه
باباش میگفت: حسنی میای بریم حموم؟
نه نمیام نه نمیام
سرتو می خوای اصلاح کنی؟
نه نمی خوام نه نمی خوام

کره الاغ کدخدا
یورتمه می رفت تو کوچه ها
الاغه چرا یورتمه میری؟
دارم میرم بار ببرم
دیرم شده عجله دارم
الاغ خوب و نازنین
سر در هوا سم بر زمین
یالت بلند و پرمو
دمت مثال جارو
یک  کمی به من سواری میدی؟
-نه که نمیدم
چرا نمیدی؟
واسه اینکه من تمیزم
 پیش همه عزیزم اما تو چی؟
موی بلند روی سیاه
ناخن دراز واه واه واه!

غاز پرید تو استخر
تو اردکی یا غازی؟
من غاز خوش زبان
میای بریم به بازی؟
نه جانم
چرا نمیای؟
واسه اینکه من
صبح تا غروب
میون آب کنار جو
مشغول کار شستشو
اما تو چی؟
موی بلند روی سیاه
 ناخن دراز واه واه واه

در وا شد و یه جوجه
دوید و اومد تو کوچه
جیک جیک کنان
گردش زنان
اومدو اومد پیش حسنی
جوجه کوچولو
کوچول موچولو
 میای با من بازی کنی؟
مادرش اومد قدقدقدا
برو خونتون تو رو به خدا
جوجه ریزه میزه
 ببین چقد تمیزه؟
 اما تو چی؟
موی بلند روی سیاه
ناخن دراز واه واه واه

حسنی با چشم گریون
 پا شد و اومد تو میدون:
آی فلفلی آی قلقلی
 میاین با من بازی کنین؟
نه که نمیایم
چرا نمیاین؟
فلفلی گفت:
من و داداشم
و بابام و عموم
هفته‌ای دو بار میریم حموم
اما تو چی؟
قلقلی گفت:نگاش کنین
موی بلند روی سیاه
ناخن دراز واه واه واه

حسنی دوید پیش باباش
حسنی میای بریم حموم؟
میام میام
سرتو میخوای اصلاح کنی؟
میخوام میخوام
حسنی نگو یه دسته گل
 تر و تمیز و تپل مپل

الاغ و خروس و جوجه غاز و ببعی
 با فلفلی با قلقلی با مرغ زرد کاکلی
حلقه زدن دور حسن
الاغه میگفت:
اگه کاری نداری بریم الاغ سواری
خروسه می گفت:
قوقولی قوقو قوقولی قوقو
 هر چی میخوای فوری بگو
مرغه می‌گفت:
حسنی برو تو کوچه
بازی بکن با جوجه
غاز می‌گفت:
حسنی  بیا با همدیگه بریم شنا
توی ده شلمرود
حسنی  دیگه تنها نبود...

رنگ رخساره خبر می‌دهد از حال نهانم...

سلام.

شعری زیبا از سعدی
با صدای محمدرضا شجریان


سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم
رنگ رخساره خبر می‌دهد از حال نهانم
گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم
بازگویم که عیانست چه حاجت به بیانم
هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطر
که به دیدار تو شغلست و فراغ از دو جهانم
گر چنانست که روزی من مسکین گدا را
به در غیر ببینی ز در خویش برانم
من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم
نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم
گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن
که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم
نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت
دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم
من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم
که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم
درم از دیده چکانست به یاد لب لعلت
نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم
سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم
که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم

نه هر که چهره بر افروخت دلبری داند...

سلام.

شعری زیبا و پر مفهوم از خواجه حافظ شیرازی...


نه هر که چهره بر افروخت دلبری داند
نه هر که آینه سازد سکندری داند

نه هر که طرف کج نهاد و تند نشست
کلاهداری و آیین سروری داند

تو بندگی چو گدایان به شرط مزد نکن
که دوست خود روش بنده پروری داند

غلام همت آن رند عافیت سوزم
که در گدا صفتی کیمیا گری داند

وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی
و گرنه هر که تو بینی ستمگری داند

بباختم دل دیوانه و ندانستم
که ادمی بچه ای شیوه ی پری داند

هزار نکته ی باریکتر ز مو اینجاست
نه هر که سر بتراشد قلندری داند

مدار نقطه ی بینش ز خال توست مرا
که قدر گوهر یکدانه جوهری داند

به قد و چهره هر انکس که شاه خوبان شد
جهان بگیرد اگر دادگستری داند

ز شعر دلکش حافظ کسی بود اگاه
که لطف طبع و سخن گفتن دری داند

شعری از حافظ شیرازی...

سلام دوستان٬ 

شعر زیبای دیگری از حافظ شیرازی..


یا رب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست
جان ما سخت بپرسید که جانانه کیست

حالیا خانه برانداز دل و دین من است
تا هماغوش که می باشد و همخانه کیست 
(تادر آغوش که می خسبد و همخانه کیست)


باده لعل لبش کز لب من دور مباد
راح روح که و پیمان ده و پیمانه کیست

دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو
باز پرسید خدا راـ که پروانه کیست

می دهد هر کسش افسونی و معلوم نشد
که دل نازک او مایل افسانه کیست

یارب آن شاه‌وش ماهرخ زهره جبین
درّ یکتایی که و گوهر یکدانه کیست

گفتم آه از دل دیوانه حافظ بی تو
زیر لب خنده زنان گفت که دیوانه کیست

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی...

سلام دوستان٬

شعری زیبا٬ ترجمه ای زیباتر از احمد شاملو


به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر سفر نکنی اگر کتابی نخوانی
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی

اگر از خودت قدردانی نکنی
به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
زمانی که خودباوری را در خودت بکشی
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر برده عادات خود شوی
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی

تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر از شور و حرارت
از احساسات سرکش
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی‌دارند
و ضربان قلبت را تندتر می‌کنند دوری کنی

تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت،‌ یا عشقت
شاد نیستی، آن را عوض نکنی
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی
اگر ورای رویاها نروی
اگر به خودت اجازه ندهی
که حداقل یک بار در تمام زندگیت
ورای مصلحت‌اندیشی نروی

امروز زندگی را آغاز کن
امروز مخاطره کن
امروز کاری کن
نگذار که به آرامی بمیری

آیا هنوز آمدنت را بهار کم است؟

سلام،

عطر حضور شما...
شعری زیبا از محمد علی بهمنی،
با دکلمه پرویز پرستویی
از آلبومی از مرحوم ناصر عبدالهی با نام عشق است...


نمیرنجم اگر باور نداری عشق نابم را
که عاشق از عیار افتاده در این عصر عیٌاری
صدایی از صدای عشق خوشتر نیست، حافظ گفت
اگر چه بر صدایش زخمها زد تیغ تاتاری

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است
اکسیر من. نه اینکه مرا شعر تازه نیست
من از تو مینویسم و این کیمیا کم است
سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست
در شعر من حقیقت یک ماجرا کم است
تا این غزل شبیه غزلهای من شود
چیزی شبیه عطر حضور شما کم است
گاهی تو را کنار خود احساس میکنم
اما چقدر دلخوشی خوابها کم است
خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست
آیا هنوز آمدنت را بهار کم است؟

حیف از این روز که بی عشق . شب آمد . ای عشق...

میشه از عشق تو گفت...

سلام.

شعری زیبا از مسعود فردمنش...


اگه از عشق میشه قصه نوشت
میشه از عشق تو گفت
میشه با ستاره های چشم تو
مغرب نو مشرق نو برپا کرد
میشه از برق نگات
خورشید و خاکستر کرد
میشه از گندمیای سر زلفت
یه عالم شعر نوشت
آره
از عشق تو دیوونگی هم عالمیه
آره از عشق تو مردن داره
میشه از عشق تو مرد و
دیگه از دست همه راحت شد
میشه از عشق تو مرد و
دیگه از دست تو هم راحت شد
آره
از عشق تو دیوونگی هم عالمیه
اگر از عشق میشه قصه نوشت
میشه از عشق تو گفت...

جان جهان دوش کجا بوده ای؟

سلام٬

جان جهان
شعر از مولانا
با صدای محمدرضا شجریان
جان جهان دوش کجا بوده ای
نی غلطم در دل ما بوده ای
آه که من دوش چه سان بوده ام
آه که تو دوش که را بوده ای
رشک برم کاش قبا بودمی
چون که در آغوش قبا بوده ای
زهره ندارم که بگویم ترا
بی من بیچاره کجا بوده ای
آینه ای رنگ تو عکس کسی است
تو ز همه رنگ جدا بوده ای
رنگ رخ خوب تو آخر گواست
در حرم لطف خدا بوده ای
رنگ تو داری که ز رنگ جهان
پاکی و همرنگ بقا بوده ای
آیینه ای رنگ تو عکس کسی است
تو ز همه رنگ جدا بوده ای

دف را بِدف!

سلام.

DafDafDafDAF

شعری زیبا از رضا براهنی

درباره براهنی: نویسنده کتاب های متعدد در زمینه رمان، نقد ادبی و شعر. درسال 1304 درتبریز به دنیا امده است. دکتری ادبیات انگلیسی دارد. دردانشگاه تهران و دانشگاه های امریکا ادبیات معاصر تدریس کرده است. دارای بیش از چهل کتاب چاپ شده است از جمله هفت رمان، پانزده مجموعه شعر و بیش از ده جلد کتاب نقد و نظریه ادبی است. هم اکنون دکتر براهنی استاد دانشگاه تورونتو کانادا و رئیس انتخابی اسبق کانون نویسندگان کاناداست . اثار براهنی به زبان های انگلیسی المانی، فرانسه، عربی، ترکی، اسپانیولی ترجمه شده است براهنی در تاریخ معاصر در قدوقواره بسیار بلندی ظاهر شده است. دانش بسیار وسیعش، نقدهای فراوان و عمیقش، رمان های بزرگ و مشهورش، شعر ها و تئوری های ادبیش او را به چهره ای شاخص تبدیل کرده است. علاوه بر این براهنی یک فعال اجتماعی سیاسی در داخل و خارج کشوربوده است. او در سال 1347 از اولین موسسان کانون نویسندگان ایران بود. در سال 1353 به خاطر حمایت از مخالفان در زمان شاه دستگیر و زندانی و شکنجه شد. بعد از یکسال ازاد شد و به امریکا رفت و رئیس کمیته برای ازادی هنر و اندیشه در ایران شد. همزمان با انقلاب به ایران برگشت و فعالیت های خود را ادامه داد. او در تشکیل مجدد کانون نویسندگان ایران نقش بسزایی داشت.
همچنین وی برنده جایزه ادبی یلدا (1384) به عنوان یک عمر فعالیت فرهنگی در زمینه نقد ادبی نیز هست.


دف را بزن! بزن! که دفیدن به زیر ماه در این نیمه شب، شب
دفماهها
فریاد فاتحانه ی ارواحِ هایهای و هلهله در تندری ست که میآید
آری، بِدف! تلالوِ فریاد در حوادث شیرین، دفیدنی ست که
میخواهد فرهاد
دف را بِدف! که تندرِ آینده از حقیقت آن دایره، دمیده، دمان است
و نیز دمان تر باد!
دف در دفِ تنیده و، مه در مهِ رمیده، خدا را بِدف! به دف روحِ
آسمان، به دف روحِ من بِدف!
شب، بعد از این سکوت نخواهد دید
من، بعد از این شب توفانی
تا صد هزار سال نخواهم خفت
شب را بِدف! دفیدنِ صدها هزار دف!
مهتاب را
با روح من بِدف! دف خود را رها نکن، تو را به لذت این لحظه
میدهم قسم، دفِ خود را رها
نکن!

ای کردِ روح!
گیسو بلند!
قیقاج ــ چشم!
ابرو کشیده سوی معجزه ها، معجرِ هوس!
خشخاش ــ چشم!
خورشید ــ لب!
دزدِ هزار آتش، ای قاف! ای قهقهِ گدازه ی مس در تب طلا،
دفدفدفِ تنورِ تنم را بدف! دف خود
را رها نکن!

سیاره هایِ دف
در باغهای چلچله میکوبند
دفدفددفددف
از این قلم
چون چشم تو
خون میچکد
دفدفددف

یک زن که در سواحل پولاد میدوید
فریاد زد: خدا، خدا، خدا تو چرا آسمان تهران را از یاد برده ای؟
دف صورت طلایی ماه تمام را از آسمان به زن ایثار کرد

دفدفددفددف
دفدفددفددف
دفدفددفددف

محبوب من!
ای آسمان!
زنمردِ روح!
راز ترنج!
خشخاش ــ چشم!
دفدفدفِ تنور تنم را بِدف!
ای کردِ روح!
کرکوک را به صولت فریاد خود بکوب،
بر کوه قاف!
دفدفددف
دفدفددف
سیمرغ جان، بِدف! دفِ البرز را بدف! دفینه ی ارواحِ سنگ را بیدار کن! البرز را بیدار کن!
دفدفددف
دفدفددفددف
ارواحِ سنگ گشته ی اجداد خواب را بیدار کن!
سیمرغ جان!
بیداد کن!
دفدفددف
دفدفددفددف
دفدفددفددفددفدف

وقتی که بر صحاریِ یاقوتی
دفدفد فست که میکوبد
طالع شوید بر من و بر شانه های من،
ای سینه های دف!
دفدفدفست که میکوبد
انگشتِ ارغوان
با مشتی از
عطر و عسل
دفدفدفست
دفدفدفست که میکوبد
من ساحلم
امواج
دفدفدفست که میکوبد
خاکم
سمِ ستور
دفدفدفست که میکوبد

روح قدیم قونیه در زیر خاک، آتش گرفته، قونیه بر شانه های خاک،
چون ارغوان و لاله
دمیده ست
دفدفدفست که میکوبد
بر قونیه

آه ای جوان!
ای ارموی!
ای روحِ دم زدن!
دفدفدفست که میکوبد
بر مولوی

بر دشتهای شادِ برشته نوشته است
تبریز،
شمس را
ای ارموی!
ای بابِل جوان زبانهای اولین
روح قدیم قونیه در زیر خاک، آتش گرفته، قونیه بر شانه های خاک،
چون ارغوان و لاله
دمیده ست
دفدفدفست که میکوبد
بر قونیه

باد از کمرکش سبلان میزند اریب و، به دریاچه ای که بر آن قوم
ماد اتراق کرده است، فرو
میریزد
دفدفدفست که میکوبد
خورشیدی از سهندِ سحرخیز میزند چشمک، بر قله های منتظر
کوه ماد، به الوند
زرتشت شرقهای کهن در میان ماست
دفدفدفست که میکوبد
بر بامهای ما

شیر شتر
بر بام ظهر
شطحِ شراب
بر قامت زبان
دفدفدفست که میکوبد
دریایِ زنبق است که بر پشت بام ما
بیتوته میکند
دفدفدفست که میکوبد
روی هدف
دفدفدفست که میکوبد
دفدفدفست
دفدفدفست
دفدفدفست که میکوبد

آه، ای جوان! اجازه بده تا ببوسمت!
آن حنجره
بوسیدنی ست
ای ارغوان!
آه، ای جوان!
مشتِ عسل!
عطر و عسل!
بوسیدنی!
ای حنجره
ای ارغوان!

دفماهِ من به د‌ور جهان چرخ میزند
در پشت دف
ماهِ تمام
ماهِ تمام
ماهِ تمام
دفدفدفست که میکوبد
اشک و عسل!
رطلِ شراب!
ای آبشار!
دفماهِ من به دور جهان چرخ میزند
دفماهِ من
زنمردِ من
روی هدف!
روی هدف!

دف را بزن! بزن! که دفیدن به زیر ماه در این نیمه شب، شبِ
زرتشت شرقهای کهن در میان ما
فریادِ فاتحانه ارواحِ هایهای و هلهله در تندری ست که میآید
دفماهِ من به دور جهان چرخ میزند
دفهای نور، هاله ی سیاره های سر
از آسمانِ حیرت گردنها
از شانه های شاد تجلی ها
سر میپرد
سر میجهد
سر را
دف میزند
دف را
سر میزند
شمشیر دفدفست که سرهای خلق را
از بیخ میزند
سر میزند
دف میزند
آه، ای جوان!
ای ارغوان!
آن حنجره
بوسیدنی ست!
بوسیدنی!
سر میزنی!
شمشیر دفدفست که سرهای خلق را
از بیخ میزند
دف میزنی؟
سر میزنی؟

گردنکشانِ سرخ جدا از سر
گردنکشانِ معجزه، در راههای دور
رنگین کمانِ حیرتِ دفدفدفست که میکوبد را
با خویش میبرند
در رهگذار باد، هزاران ستاره نیز
دفدفدفست که میکوبد را
فریاد میزنند
آنک ستاره ها همه سیاره های سر
سیاله ی طراوتی از شیوه های دف، دفدفدفست که میکوبد،
میبارد
دف مثل مخملی ست که با سحرش
سیاره های عاشق و شیدا را
پوشانده است

دورت بگردم، اِی دفِ دیوانه، اِی دفِ دیوانه، دفدفِ دیوانه، اِی ی ی
ی . . .
دورت بگردم، اِی دفِ دیوانه، اِی ی ی ی . . .
دورت بگردم، اِی دفِ دیوانه، اِی دفِ دیوانه، دفدفِ دیوانه، اِی ی ی
ی. . .
اِی ی ی ی . . .
اِی ی ی ی . . .
دورت بگردم، اِی دفِ دیوانه، اِی ی ی ی . . .
اِی ی ی ی . . .
(۱۹ فروردین ۶۸ تهران)

چه خلاف سر زد ازما که در سرای بستی؟

سلام.

شعری از فروغی بسطامی


چه خلاف سر زد ازما که در سرای بستی؟
بر دشمنان نشستی، دل دوستان شکستی
سر شانه را شکستم به بهانه‌ی تطاول
که به حلقه حلقه زلفت نکند دراز دستی
ز تو خواهش غرامت نکند تنی که کشتی
ز تو آرزوی مرحم نکند دلی که خستی
کسی از خرابه‌ی دل نگرفته باج هرگز
تو بر آن خراج بستی و به سلطنت نشستی
به قلمروی محبت در خانه‌ای نرفتی
که به پاکی‌اش نرفتی و به سختی‌اش نبستی
به کمال عجز گفتم: که به لب رسیده جانم
ز غرور ناز گفتی: که مگر هنوز هستی؟!
ز طواف کعبه بگذر، تو که حق نمی‌شناسی
به در کنشت منشین تو که بت نمی‌پرستی
تو که ترک سر نگفتی، ز پی‌اش چگونه رفتی؟
تو که نقد جان نداری، ز غمش چگونه رستی؟
اگرت هوای تاج است، ببوس خاک پایش
که بدین مقام عالی نرسی مگر ز پستی
مگر از دهان ساقی مددی رسد وگرنه
کس از این شراب باقی نرسد به هیچ مستی
مگر از عذار سر زد خط آن پسر فروغی
که به صد هزار تندی ز کمند شوق جستی