سلام.
حکایتی از بوستان سعدی...
یکی روبهی دید بی دست و پای |
|
فرو ماند در لطف و صنع خدای |
که چون زندگانی به سر میبرد؟ |
|
بدین دست و پای از کجا میخورد؟ |
در این بود درویش شوریده رنگ |
|
که شیری برآمد شغالی به چنگ |
شغال نگون بخت را شیر خورد |
|
بماند آنچه روباه از آن سیر خورد |
دگر روز باز اتفاقی فتاد |
|
که روزی رسان قوت روزش بداد |
یقین، مرد را دیده بیننده کرد |
|
شد و تکیه بر آفریننده کرد |
کز این پس به کنجی نشینم چو مور |
|
که روزی نخوردند پیلان به زور |
زنخدان فرو برد چندی به جیب |
|
که بخشنده روزی فرستد ز غیب |
نه بیگانه تیمار خوردش نه دوست |
|
چو چنگش رگ و استخوان ماند و پوست |
چو صبرش نماند از ضعیفی و هوش |
|
ز دیوار محرابش آمد به گوش |
برو شیر درنده باش، ای دغل |
|
مینداز خود را چو روباه شل |
چنان سعی کن کز تو ماند چو شیر |
|
چه باشی چو روبه به وامانده سیر؟ |
چو شیر آن که را گردنی فربه است |
|
گر افتد چو روبه، سگ از وی به است |
بچنگ آر و با دیگران نوش کن |
|
نه بر فضلهی دیگران گوش کن |
بخور تا توانی به بازوی خویش |
|
که سعیت بود در ترازوی خویش |
چو مردان ببر رنج و راحت رسان |
|
مخنث خورد دسترنج کسان |
بگیر ای جوان دست درویش پیر |
|
نه خود را بیگفن که دستم بگیر |
خدا را بر آن بنده بخشایش است |
|
که خلق از وجودش در آسایش است |
کرم ورزد آن سر که مغزی در اوست |
|
که دون همتانند بی مغز و پوست |
کسی نیک بیند به هر دو سرای |
|
که نیکی رساند به خلق خدای |