دریای مغرب
اشکای یخیمو پاک کن
درای قلبت رو واکن
صدای قلبم رو بشنو
من چه کردم با دل تو
کاشکی تو لحظه ی آخر عشق رو تو نگام می خوندی
قلب تو صدامو نشنید
رفتی با غریبه موندی
اگه یه روز بگم از این حکایت
که به تو کردم عادت
دلم پیش دلت مونده تو زندون رفاقت
رفاقت
اگه یه شب برسم به حقایق
می شم خدای عاشق
می گم رازمو به ستاره ی دریای مغرب
دریای مغرب
گل سرخ
زمستان بود و فصل رو سفیدی ها
برون افتاده پیدا بود دندانهای سرماها
تو گویی خنده بر بی چاره ها می کرد
نمی دانم چرا می کرد
تو گفتی گر که می خواهی مرا از جان ودل اکنون
مهیا کن برای من گل سرخی
میان شهر ها گردیدم به هر جا گل فروشی بود پرسیدم
که گل داری؟
ولی چون گفت گل بهر که وبهر چه می خواهی
و من گفتم برای تو برای لعبتی زیبا
جوابم داد اینجا در دل این برفها
هر گز گل سرخی نمی یابی
به سان تشنه ای بودم که می گردد پی آبی
ولی ناگه ز چاک سینه ام دیدم گل سرخی و لرزیدم
گل سرخی به رنگ خون به رنگ باده گلگون
همان گل را فرستادم برای تو
نمی دانم پسندیدی و یا مستانه خندیدی !
چکاوک
ترانه سرا :ایرج جنتی عطایی
خواننده :داریوش
کـجــای ایـن جــنـگـل شــب
پنهون می شی خورشیدکم
پشـت کدوم ســد ســکـوت
پـر مـی کــشــی چــکـاوکم
چرا بـه من شک می کنی
مـن کـه مـنـــم بـرای تــو
لبـریـزم از عـشــق تــو و
سـرشــارم از هــوای تــو
دسـت کدوم غزل بـدم
نـبــض دل عـاشـقـمـو
پشت کدوم بهانه باز
پنهون کنم هق هقـمو
گـریه نمی کنم نـــرو
آه نمی کـشـم بشین
حرف نمی زنـم بمـون
بغض نمی کنم ببیـن
سفر نکن خورشیدکم
ترک نکن منو نرو
نبودنت مرگه منه
راهییه این سفر نشو
نزار که عشق من وتو
اینجا به اخر برسه
بری تو و مرگ منم
رفتن تو سر برسه
گـریه نمی کنم نـــرو
آه نمی کـشـم بشین
حرف نمی زنـم بمـون
بغض نمی کنم ببیـن
نـوازشــم کــن و بـبـیــن
عشق می ریزه از صدام
صدام کــن و ببـین که باز
غنچه می دن تـرانه هام
اگر چه من به چـشـم تو
کمـم قـدیمی ام گمـم
آتشـفشـان عـشـقـمـو
دریـــای پــر تـلاطــمــم
گـریه نمی کنم نـــرو
آه نمی کـشـم بشین
حرف نمی زنـم بمـون
بغض نمی کنم ببیـن
شهرام وفائی
هوشنگ ابتهاج
ای عشق تو ما را به کجا می کشی ای عشق
جز محنت و غم نیستی ، اما خوشی ای عشق
این شوری و شیرینی من خود ز لب توست
صد بار مرا می پزی و می چشی ای عشق
چون زر همه در حسرت مس گشتنم امروز
تا باز تو دستی به سر من کشی ای عشق
دین و دل و حسن و هنر و دولت و دانش
چندان که نگه می کنمت هر ششی ای عشق
رخساره ی مردان نگر آراسته ی خون
هنگامه ی حسن است چرا خامشی ای عشق
آواز خوشت بوی دل سوخته دارد
پیداست که مرغ چمن آتشی ای عشق
بگذار که چون سایه هنوزت بگدازند
از بوته ی ایام چه غم ؟ بی غشی ای عشق
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
گر مرد رهی غم مخور از دوری ودیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است
تو رهرو دیرینه ی سر منزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است
آبی که بر آسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است
باشد که یکی هم به نشانی بنشیند
بس تیر که در چله ی این کهنه کمان است
از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از آن روست که خونابه فشان است
دردا و دریغا که درین بازی خونین
بازیچه ی ایام دل آدمیان است
دل بر گذر قافله ی لاله و گل داشت
این دشت که پامال سواران خزان است
روزی که بجنبد نفس باد بهاری
بینی که گل و سبزه کران تا به کران است
ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی
دردی ست در این سینه که همزاد جهان است
از داد و داد آن همه گفتند و نکردند
یا رب چه قدر فاصله ی دست و زبان است
خون می چکد از دیده در این کنج صبوری
این صبر که من می کنم افشردن جان است
از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود
گنجی ست که اندر قدم رهروان است
شعر بیژن ترقی
شاعر : معینی کرمانشاهی