آسمان چشم او آیینه کیست ؟
درد و نفرین بر سفر باد
سرنوشت این جدایی دست او بود
گریه نکن که سرنوشت ،
گر مرا از تو جدا کرد
عاقبت دل های ما را ، با غم هم آشنا کرد
چهره اش آینه کیست ، آنکه با من رو به رو بود
درد و نفرین بر سفر ، این گناه از دست او بود
ای شکسته خاطر من ،
ای درخت پر گل من ،
ای دلت خورشید خندان
سینه تاریک من ، سنگ قبر آرزو بود
آنچه کردی با دل من ،
قصه سنگ و سبو بود
من گلی پژمرده بودم ، گر تو
را صد رنگ و بو بود
سینه تاریک من سنگ قبر آرزو بود
ای که بی تو خودمو تک وتنها میبینم
هر جا که پا میذارم تو رو اونجا میبینم
یادمه چشمای تو پر درد و غصه بود
قصه ی غربت تو قده صدتا قصه بود
یاد تو هرجا که هستم با منه..داره عمر منو اتیش میزنه
تو برام خورشید بودی توی این دنیای سرد
گونه های خیسمو دستای تو پاک میکرد
حالا اون دستا کجاست، اون دوتا دستای خوب
چرا بی صدا شده لب قصه های خوب
من که باور ندارم اون همه خاطر مرد
عاشق اسمونا پشت یک پنجره مرد
اسمون سنگی شده خداانگار خوابیده
انگار از اون بالاها گریه هامو ندیده
یاد تو هرجا که هستم با منه..داره عمر منو اتیش میزنه
همیشه سبز میخشکد
همیشه ساده میبازد
همیشه لشکر اندوه
به قلب ساده میتازد
من آن سبزم که رستن را
تو آخر بردی از یادم
چه ساده هستی خود را
به باد سادگی دادم
به پاس سادگی در عشق
درون خود شکستم زود
دریغا سهم من از عشق
قفس با حجم کوچک بود
درونم ملتهب از عشق
برونم چهرهای دمسرد
ولی از عشق باختن را
غرور من مرمت کرد
بهغیر از «دوستت دارم»
به لب حرفی نشد جاری
ولی غافل که تو خنجر
درون آستین داری
طلوع اولین دیدار
غروب شام آخر بود
سرانجام تو و عشقت
حدیث پشت و خنجر بود
ای پادشـه خوبان داد از غـم تـنـهایی |
دل بی تو به جان آمد وقت است کـه بازآیی |
دایم گـل این بسـتان شاداب نـمیماند |
دریاب ضـعیفان را در وقـت توانایی |
دیشـب گلـه زلـفـش با باد همیکردم |
گفـتا غـلـطی بـگذر زین فکرت سودایی |
صد باد صبا این جا با سلسله میرقـصـند |
این اسـت حریف ای دل تا باد نـپیمایی |
مـشـتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد |
کز دسـت بـخواهد شد پایان شـکیبایی |
یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالـم |
رخـساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی |
ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیسـت |
شـمـشاد خرامان کـن تا باغ بیارایی |
ای درد توام درمان در بـسـتر ناکامی |
و ای یاد توام مونس در گوشـه تـنـهایی |
در دایره قسـمـت ما نقطه تـسـلیمیم |
لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی |
فـکر خود و رای خود در عالم رندی نیسـت |
کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی |
زین دایره مینا خونین جـگرم می ده |
تا حـل کنم این مشکـل در ساغر مینایی |
حافـظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد |
شادیت مـبارک باد ای عاشـق شیدایی |
تعارف ( ایرج میرزا )
یا رب این عادت چه می باشد که اهل ملک ما
گاه بیرون رفتن از مجلس ز در رم می کنند
جمله بنشینند با هم خوب و برخیزند خوش
چون به پیش در رسند از یکدگر رم می کنند
همچنان در موقع وارد شدن در مجلسی
گه ز پیش رو گهی از پشت سر رم می کنند
در دم در این یکی بر چپ رود آن یک براست
از دو جانب دوخته بر در نظر رم می کنند
بر زبان آرند بسم الله بسم الله را
گوئیا جن دیده یا از جانور رم می کنند
این که وقت رفت و آمد بود اما این گروه
در نشستن نیز یک نوع دگر رم می کنند
فرضاً اندر مجلسی گر ده نفر بنشسته اند
چون یکی وارد شود هر ده نفر رم می کنند
گوئی اندر صحنه ی مجلس فنر بنشانده اند
چون یکی پا می نهد روی فنر رم می کنند
نام این رم را چو نادانان ادب بنهانده اند
بیشتر از صاحبان سیم و زر رم می کنند
از برای رنجبر رم مطلقا معمول نیست
تا توانند از برای گنجور رم می کنند
گر وزیری از در آید رم مفصل می شود
دیگر آنجا اهل مجلس معتبر رم می کنند
عجب صبری خدا دارد.
اگر من جای او بودم ، همان یک لحظه اول ، که ظلم میدیدم از این مخلوق بی وجدان ، جهان را با همه زیبائی و زشتی به روی یکدگر ویرانه میکردم.
عجب صبری خدا دارد.
اگر من جای او بودم ، که میدیدم یکی عریان و سوزان ، دیگری پوشیده از صد جامه رنگین ، زمین و آسمان را واژگون مستانه میکردم.
عجب صبری خدا دارد.
اگر من جای او بودم ، که در همسایه صدها گرسنه ، چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم ، نخستین نعره مستانه را خاموش آندم بر لب پیمانه میکردم.
عجب صبری خدا دارد.
اگر من جای او بودم ، نه طاعت میپذیرفتم ، نه گوش از بهر استغفار این بیداد گرها تیز کرده ، پاره پاره از کف زاهد نمایان تسبیح صد دانه میکردم.
عجب صبری خدا دارد.
اگر من جای او بودم ، بگرد شمع نورانی ، دل عشاق سرگردان سراپای وجود بی وفا ، معشوق را پروانه میکردم.
که میدیدم مشوش عارف و آهی زبرق فتنه این علم عالم سوز دم کش.
بجز اندیشه عشق و وفا معدوم هر فکری در این دریای پر افسانه میکردم.
عجب صبری خدا دارد.
اگر من جای او بودم ، به عرش کبریائی ، با همه صبر خدائی ، تا که میدیدم عزیز نا بجائی ناز ، برگی ناروا گردیده خواهی می فروشد.
گردش این چرخ را وارونه بی صبرانه میکردم.
عجب صبری خدا دارد.
چرا من جای او باشم.
همین بهتر که او خود جای خود بنشیند و تاب تماشای تمام زشتکاریهای این مخلوق را دارد.
وگرنه من به جای او چه بودم.
یک نفس کی عادلانه سازشی با جاهل و فرزانه میکردم.
عجب صبری خدا دارد.
عجب صبری خدا دارد.
<< معینی کرمانشاهی >>
تو را خبر ز دل بی قرار باید و نیست
غم تو هست ولی غمگسار باید و نیست
اسیر گریه ی بی اختیار خویشتنم
فغان که در کف من اختیار باید و نیست
چو شام غم دلم اندوهگین نباید و هست
چو صبحدم نفسم بی غبار باید و نیست
مرا ز باده نوشین نمی گشاید دل
که من بگرمی آغوش یار باید و نیست
درون آتش از آنم که آتشین گل من
مرا چو پاره ی دل در کنار باید و نیست
بسرد مهری باد خزان نباید و هست
به فیض بخشی ابر بهار باید و نیست
چگونه لاف محبت زنی ؟ که از غم عشق
ترا چو لاله دلی داغدار باید و نیست
کجا به صحبت پاکان رسی ؟ که دیده تو را
بسان شبنم گل اشکبار باید و نیست
رهی بشام جدایی چه طاقتی است مرا ؟
که روز وصل دلم را قرار باید و نیست