پیرکی لال سحر گاه به طفلی الکن می شنیدم که بدین نوع همی راند سخن کای ز زلفت صصصبحم شا شا شام تاریک وی ز چهرت شاشاشامم صصصبح روشن تتتریاکیم و پیش ششهد للبت صصصبر و تاتاتابم رررفت از تتتن طفل گفتا: مممن را تتو تقلید مکن گگگم شو ز برم ای کککمتر از زن می می خواهی مممشتی به ککلت بزنم که بیفتد مممغزت ممیان ددهن؟ پیر گفتا که ووالله که معلوم است این که که زادم من بیچاره ز مادر الکن به ههفتادو ههشتادو سه سال است افزون که که گنگ و لا لا لم بخخلاق زمن طفل گفتا :خخدا را صصصد بار ششکر که برستم ز جهان از مملال و ممحن ممن هم گگگنگم مممثل تو تو تو تو تو تو هم گگگنگی مممثل مممن