گل سرخ
زمستان بود و فصل رو سفیدی ها
برون افتاده پیدا بود دندانهای سرماها
تو گویی خنده بر بی چاره ها می کرد
نمی دانم چرا می کرد
تو گفتی گر که می خواهی مرا از جان ودل اکنون
مهیا کن برای من گل سرخی
میان شهر ها گردیدم به هر جا گل فروشی بود پرسیدم
که گل داری؟
ولی چون گفت گل بهر که وبهر چه می خواهی
و من گفتم برای تو برای لعبتی زیبا
جوابم داد اینجا در دل این برفها
هر گز گل سرخی نمی یابی
به سان تشنه ای بودم که می گردد پی آبی
ولی ناگه ز چاک سینه ام دیدم گل سرخی و لرزیدم
گل سرخی به رنگ خون به رنگ باده گلگون
همان گل را فرستادم برای تو
نمی دانم پسندیدی و یا مستانه خندیدی !