اشعار و ترانه ها

وبلاگ شخصی

اشعار و ترانه ها

وبلاگ شخصی

ملت فروش
میرزاده عشقی

یکی رازتن جامه در دزدگاه

بکندند از کفش پا تا کلاه


پس آنگاه آنروز تا شب دوید

که تا بردهی نیمه شب در رسید

بشد در سرای خداوند ده
که چیزی مرا ای خداوند ده


که تا پوشد اندام خود این غلام

بد اندر دهانش هنوز این کلام

که آن خواجه خدمتگزاران بخواست

بگفتا کنون کاین غلامی زماست
 

سحرگاه به بازارش اندر برید

فروشید و نقدینه اش آورید
 

چون آن بینوا این سخن بر شنفت

سر از جیب حیرت برون کرد و گفت
 

بگفتم غلامم که تن پوشی ام

نگفتم غلامم که بفروشی ام

دلم بس زکردار آن خواجه سوخت

که ما را به نام غلامی فروخت

نوشتم من این قصه را یادگار

که تا یاد دارد ورا روزگار

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد