اشعار و ترانه ها

وبلاگ شخصی

اشعار و ترانه ها

وبلاگ شخصی

چرخ و فلک
شاعر: خیام نیشابوری
با صدای حبیب


دریاب که از روح جدا خواهی رفت
در پرده اسرار فنا خواهی رفت

می نوش ندانی از کجا آمده‌ای
خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت

این کوزه چو من عاشق زاری بوده است
در بند سر زلف نگاری بوده‌ست

این دسته که بر گردن او می‌بینی
دستی‌ست که برگردن یاری بوده‌ست

ای چرخ فلک خرابی از کینه تست
بیدادگری شیوه دیرینه تست

ای خاک اگر سینه تو بشکافند
بس گوهر قیمتی که در سینه تست

آن قصر که جمشید در او جام گرفت
آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت

بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت

سلام.
این بار می خواهم شعر یکی از آهنگ های زیبای Alicia Keys به نام Fallin را با هم بخوانیم.

Alicia Keys


I keep on fallin' in and out of love with you
Sometimes I love ya, Sometimes you make me blue
Sometimes I feel good, At times I feel used
Lovin' you darlin', makes me so confused

[Chorus]
I keep on fallin', in and out of love with you
I never loved someone the way that I love you

[Verse 2]
Oh, Oh I've never felt this way
How do you give me so much pleasure,
And cause me so much pain(yea-ea,yea-ea)
Just when I think I've takin' more than what a fool
I start fallin' back in love with you

[Chorus]
I keep on fallin' in and out of love with you
I never loved someone the way that I love you

[Bridge]
Now baby
I,I,I,I'm
Fallin'
I,I,I,I'm
Fallin'
Fall,fall,fallin'

[Chorus]
I keep on fallin' in and out of love with you
I never loved someone the way that I love you

[Repeat 3x]
I keep fallin' in and out of love with you
I never loved someone the way that I love you

دام اجل
شاعر: مولانا
با صدای علیرضا عصار
تا کی گریزی از اجل ، در ارغوان و ارغنون

نه کش کشانت می برند ، "انا الیه راجعون"

تا کی زنی بر خانه ها ، تو قفل با دندانه ها

تا چند چینی دام ها ، دام اجل کردت زبون

این باغ من ، آن خوان من ، این آنٍ من ، آن آنٍ من

ای هر "من" ات هفتاد من ، اکنون کهی از تو فزون

کو عشرت شبهای تو ، کو شکرین لبهای تو

فرزند و اهل خانه ات از خانه کردندت برون



برکن قبا و پیرهن ، تسلیم شو اندر کفن

بیرون شو از باغ و چمن ، ساکن شو اندر خاک و خون

امروز ضربت ها خوری ، وز رفته حسرت ها خوری

زان اعتقاد سرسری ، زان دین سست بی ستون

خیابان خوابها
اثر خلیل جوادی
با صدای علیرضا عصار(البته با کمی تغییر در متن اصلی شعر)


کلمه های دفترم خاکستریست
باز بوی باورم خاکستریست
پیش از اینها حال دیگر داشتم
هرچه می گفتند باور داشتم
ما به رنگی ساده عادت داشتیم
ریشه در گنج قناعت داشتیم
پیرها زهر هلاهل خورده اند
عشق ورزان مهر باطل خورده اند
باز هم بحث عقیل و مرتضی ست
آهن تفتیده مولا کجاست
نه فقط حرفی از آهن مانده است
شمع بیت المال روشن مانده است
با خودم گفتم تو عاشق نیستی
آگه از سر شقایق نیستی
غرقه در دریا شدن کار تو نیست
شیعه مولا شدن کار تو نیست
بین جمع ایستاده بر نماز
ابن ملجم ها فراوانند باز
رو سیاهی کرده کتمان کینه را
بیم دارم بشکند آیینه را
خواستم چیزی بگویم دیر شد
کلمه هایم طعمه تکفیر شد
قصه ناگفته بسیار است باز
دردها خروار خروار است باز
دست ها را باز در شبهای سرد
ها کنید ای کودکان دوره گرد
مزدگانی ای خیابان خوابها
می رسد پس مانده بشقابها
سر به لاک خویش بردیم ای دریغ
نان به نرخ روز خوردیم ای دریغ
قصه های خوب رفت از یادها
بی خبر ماندیم از بنیادها
صحبت از عدل و عدالت نابجاست
سود در بازار ابن الوقتهاست
گفته ام من دردها را بارها
خسته ام خسته از این تکرارها
ای که می آید صدای گریه ات
نیمه شب ها از پس دیوارها
گیر خواهد کرد روزی روزیت
در گلوی مال مردم خوارها
من به در گفتم ولیکن بشنوند
نکته ها را مو به مو دیوارها

سبد سبد
پاکسیما زکی پور
با صدای اندی
سبد سبد طراوت
ای عشق با سخاوت
دوست دارم رو اینبار
میخونم با شهامت
بذار تو خواب بمونم
اگر حقیقت این نیست
رویای با تو بودن
قشنگ تر از زندگیست
قشنگ تر از زندگیست

میرم تا جون ببازم
حماسه ای بسازم
میرم که تا قیامت
به عشق تو بنازم
کاشکی که عاشقم بشی
نور حقایقم بشی
تو این همه گل عزیزم
گل شقایقم بشی

سبد سبد طراوت
ای عشق با سخاوت
دوست دارم رو اینبار
میخونم با شهامت
بذار تو خواب بمونم
اگر حقیقت این نیست
رویای با تو بودن
قشنگ تر از زندگیست
قشنگ تر از زندگیست

اون روزای قشنگمون
نگو که یادت نمیاد
برگای پائیزی عشق
یکی یکی رفته به باد
شکسته از غم چشمات
دلی که مثل یک کوه
بدور از تو شبای من
همش تکرار اندوه

سبد سبد طراوت
ای عشق با سخاوت
دوست دارم رو اینبار
میخونم با شهامت
بذار تو خواب بمونم
اگر حقیقت این نیست
رویای با تو بودن
قشنگ تر از زندگیست
قشنگ تر از زندگیست

سبد سبد طراوت
ای عشق با سخاوت
دوست دارم رو اینبار
میخونم با شهامت
بذار تو خواب بمونم
اگر حقیقت این نیست
رویای با تو بودن
قشنگ تر از زندگیست
قشنگ تر از زندگیست

سرنوشت
شاعر :پاکسیما زکی پور
با صدای اندی
دل بی روح جنس آهنت را دوست دارم
خطوط در هم پیراهنت را دوست دارم
نگاه با همه بیگانه ات را دوست دارم
غرور سرکش دیوانه ات را دوست دارم
دوست دارم

تن سوزان مثل آتشت را دوست دارم
بهاری و من آن عطر خوشت را دوست دارم
به هر لحظه کنارم بودنت را دوست دارم
تماشائی تو هستی دیدنت را دوست دارم
دوست دارم

پس از تو رنگ گلها هم فریب است
پس از تو روزگارم بی فروغ است
که میگوید پس از تو زنده هستم
دروغ است هر که میگوید دروغ است
ای ستاره بی تو من تاریکم
بی تو من به انتها نزدیکم
ای ستاره بی تو من تاریکم
بی تو من به انتها نزدیکم
وای چه کردم من چه بود تقصیرم
که چنین بود بعد تو تقدیرم
تو نخواستی من و تو ما باشیم
سرنوشت این بود که تنها باشیم
تو نخواستی من و تو ما باشیم
سرنوشت این بود که تنها باشیم

تو نخواستی من و تو ما باشیم
سرنوشت این بود که تنها باشیم

روح سبز
با صدای شادمهر عقیلی
تو که نیستی تا ببینی
گریه های هر شب من
بی حضور عاشق تو
چه عجیبه گریه کردن

تو که نیستی تا ببینی
دل آسمون شکسته
جاده تا صبح قیامت
منو این پاهای خسته

با عبور هر ستاره
روح سبز تو رو دیدم
زیر قطرهای بارون
صدای پاتوشنیدم

تو که نیستی تا ببینی
گریه های هر شب من
بی حضور عاشق تو
چه عجیبه گریه کردن

تو که نیستی تا ببینی
دل آسمون شکسته
جاده تا صبح قیامت
منو این پاهای خسته

با عبور هر ستاره
روح سبز تو رو دیدم
زیر قطرهای بارون
صدای پاتوشنیدم

علامت سؤال
شادمهر عقیلی


یه پنجره با یه قفس ، یه حنجره بی هم نفس
سهم من از بودن تو ، یه خاطرس همین و بس

تو این مثلث غریب ، ستاره ها رو خط زدم
دارم به آخر می رسم ، از اونور شب اومدم

یه شب که مثل مرثیه ، خیمه زده رو باورم
میخوام تو این سکوت تلخ ، صداتو از یاد ببرم

بزار کوله بارم روشونه شب بزارم
باید که از اینجا برم ، فرصت موندن ندارم

داغ ترانه تو دلم ، شوق رسیدن تو تنم
تو حجم سرد این قفس ، منتظر پر زدنم

من از تبار غربتم ، از آرزو های محال
قصه ما تموم شده ، با یه علامت سوال

بزار کوله بارم روشونه شب بزارم
باید که از اینجا برم ، فرصت موندن ندارم

سلام .
ابتدا از سحر خانم به خاطر این شعر زیبا و معرفی گروه Bee Gees متشکرم.

گروه برادران Bee Gees


I Started a Joke

I started a joke, which started the whole world crying, s
but I didn't see that the joke was on me, oh no. s
I started to cry, which started the whole world laughing, s
oh, if I'd only seen that the joke was on me. s
I looked at the skies, running my hands over my eyes, s
and I fell out of bed, hurting my head from things that I'd said. s
Til I finally died, which started the whole world living, s
oh, if I'd only seen that the joke was on me. s
I looked at the skies, running my hands over my eyes, s
and I fell out of bed, hurting my head from things that I'd said. s
'Til I finally died, which started the whole world living, s
oh, if I'd only seen that the joke was one me.s

سلام دوستان!
می خواهم این بار یکی از بهترین اشعار سیاوش کسرائی را با هم مرور کنیم.

آرش کمانگیر


برف می بارد
برف می بارد به روی خار و خاراسنگ
کوهها خاموش
دره ها دلتنگ
راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ
بر نمی شد گر ز بام کلبه های دودی
یا که سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی آورد
رد پا ها گر نمی افتاد روی جاده های لغزان
ما چه می کردیم در کولاک دل آشفته دمسرد ؟
آنک آنک کلبه ای روشن
روی تپه روبروی من
در گشودندم
مهربانی ها نمودندم
زود دانستم که دور از داستان خشم برف و سوز
در کنار شعله آتش
قصه می گوید برای بچه های خود عمو نوروز
گفته بودم زندگی زیباست
گفته و ناگفته ای بس نکته ها کاینجاست
آسمان باز
آفتاب زر
باغهای گل
دشت های بی در و پیکر
سر برون آوردن گل از درون برف
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب
بوی خاک عطر باران خورده در کهسار
خواب گندمزارها در چشمه مهتاب
آمدن رفتن دویدن
عشق ورزیدن
غم انسان نشستن
پا به پای شادمانی های مردم پای کوبیدن
کار کردن کار کردن
آرمیدن
چشم انداز بیابانهای خشک و تشنه را دیدن
جرعه هایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن
گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن
همنفس با بلبلان کوهی آواره خواندن
در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن
نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن
گاه گاهی
زیر سقف این سفالین بامهای مه گرفته
قصه های در هم غم را ز نم نم های باران شنیدن
بی تکان گهواره رنگین کمان را
در کنار بام دیدن
یا شب برفی
پیش آتش ها نشستن
دل به رویاهای دامنگیر و گرم شعله بستن
آری آری زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست
گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست
ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست
پیر مرد آرام و با لبخند
کنده ای در کوره افسرده جان افکند
چشم هایش در سیاهی های کومه جست و جو می کرد
زیر لب آهسته با خود گفتگو می کرد
زندگی را شعله باید برفروزنده
شعله ها را هیمه سوزنده
جنگلی هستی تو ای انسان
جنگل ای روییده آزاده
بی دریغ افکنده روی کوهها دامن
آشیان ها بر سر انگشتان تو جاوید
چشمهها در سایبان های تو جوشنده
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان
جان تو خدمتگر آتش
سر بلند و سبز باش ای جنگل انسان
زندگانی شعله می خواهد صدا سر داد عمو نوروز
شعله ها را هیمه باید روشنی افروز
کودکانم داستان ما ز آرش بود
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود
روزگاری بود
روزگار تلخ و تاری بود
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره
دشمنان بر جان ما چیره
شهر سیلی خورده هذیان داشت
بر زبان بس داستانهای پریشان داشت
زندگی سرد و سیه چون سنگ
روز بدنامی
روزگار ننگ
غیرت اندر بندهای بندگی پیچان
عشق در بیماری دلمردگی بیجان
فصل ها فصل زمستان شد
صحنه گلگشت ها گم شد نشستن در شبستان شد
در شبستان های خاموشی
می تراوید از گل اندیشه ها عطر فراموشی
ترس بود و بالهای مرگ
کس نمی جنبید چون بر شاخه برگ از برگ
سنگر آزادگان خاموش
خیمه گاه دشمنان پر جوش
مرزهای ملک
همچو سر حدات دامنگستر اندیشه بی سامان
برجهای شهر
همچو باروهای دل بشکسته و ویران
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو
هیچ سینه کینهای در بر نمی اندوخت
هیچ دل مهری نمی ورزید
هیچ کس دستی به سوی کس نمی آورد
هیچ کس در روی دیگر کس نمی خندید
باغهای آرزو بی برگ
آسمان اشک ها پر بار
گر مرو آزادگان دربند
روسپی نامردان در کار
انجمن ها کرد دشمن
رایزن ها گرد هم آورد دشمن
تا به تدبیری که در ناپاک دل دارند
هم به دست ما شکست ما بر اندیشند
نازک اندیشانشان بی شرم
که مباداشان دگر روزبهی در چشم
یافتند آخر فسونی را که می جستند
چشم ها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جست و جو می کرد
وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو می کرد
آخرین فرمان آخرین تحقیر
مرز را پرواز تیری می دهد سامان
گر به نزدیکی فرود آید
خانه هامان تنگ
آرزومان کور
ور بپرد دور
تا کجا ؟ تا چند ؟
آه کو بازوی پولادین و کو سر پنجه ایمان ؟
هر دهانی این خبر را بازگو می کرد
چشم ها بی گفت و گویی هر طرف را جست و جو می کرد
پیر مرد اندوهگین دستی به دیگر دست می سایید
از میان دره های دور گرگی خسته می نالید
برف روی برف می بارید
باد بالش را به پشت شیشه می مالید
صبح می آمد پیر مرد آرام کرد آغاز
پیش روی لشکر دشمن سپاه دوست دشت نه دریایی از سرباز
آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست
بی نفس می شد سیاهی دردهان صبح
باد پر می ریخت روی دشت باز دامن البرز
لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت درد آور
دو دو و سه سه به پچ پچ گرد یکدیگر
کودکان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگین کنار در
کم کمک در اوج آمد پچ پچ خفته
خلق چون بحری بر آشفته
به جوش آمد
خروشان شد 
به موج افتاد
برش بگرفت وم ردی چون صدف
از سینه بیرون داد
منم آرش
چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن
منم آرش سپاهی مردی آزاده
به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را
اینک آماده
مجوییدم نسب
فرزند رنج و کار
گریزان چون شهاب از شب
چو صبح آماده دیدار
مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش
گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش
شما را باده و جامه
گوارا و مبارک باد
دلم را در میان دست می گیرم
و می افشارمش در چنگ
دل این جام پر از کین پر از خون را
دل این بی تاب خشم آهنگ
که تا نوشم به نام فتحتان در بزم
که تا بکوبم به جام قلبتان در رزم
که جام کینه از سنگ است
به بزم ما و رزم ما سبو و سنگ را جنگ است
در این پیکار
در این کار
دل خلقی است در مشتم
امید مردمی خاموش هم پشتم
کمان کهکشان در دست
کمانداری کمانگیرم
شهاب تیزرو تیرم
ستیغ سر بلند کوه ماوایم
به چشم آفتاب تازه رس جایم
مرا نیر است آتش پر
مرا باد است فرمانبر
و لیکن چاره را امروز زور و پهلوانی نیست
رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست
در این میدان
بر این پیکان هستی سوز سامان ساز
پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز
پس آنگه سر به سوی آٍمان بر کرد
به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد
درود ای واپسین صبح ای سحر بدرود
که با آرش ترا این آخرین دیداد خواهد بود
به صبح راستین سوگند
بهپنهان آفتاب مهربار پاک بین سوگند
که آرش جان خود در تیر خواهد کرد
پس آنگه بی درنگی خواهدش افکند
زمین می داند این را آسمان ها نیز
که تن بی عیب و جان پاک است
نه نیرنگی به کار من نه افسونی
نه ترسی در سرم نه در دلم باک است
درنگ آورد و یک دم شد به لب خاموش
نفس در سینه های بی تاب می زد جوش
ز پیشم مرگ
نقابی سهمگین بر چهره می آید
به هر گام هراس افکن
مرا با دیده خونبار می پاید
به بال کرکسان گرد سرم پرواز می گیرد
به راهم می نشیند راه می بندد
به رویم سرد می خندد
به کوه و دره می ریزد طنین زهرخندش را
و بازش باز میگیرد
دلم از مرگ بیزار است
که مرگ اهرمن خو آدمی خوار است
ولی آن دم که ز اندوهان روان زندگی تار است
ولی آن دم که نیکی و بدی را گاه پیکاراست
فرو رفتن به کام مرگ شیرین است
همان بایسته آزادگی این است
هزاران چشم گویا و لب خاموش
مرا پیک امید خویش می داند
هزاران دست لرزان و دل پر جوش
گهی می گیردم گه پیش می راند
پیش می آیم
دل و جان را به زیور های انسانی می آرایم
به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند
نقاب از چهره ترس آفرین مرگ خواهم کند
نیایش را دو زانو بر زمین بنهاد
به سوی قله ها دستان ز هم بگشاد
برآ ای آفتاب ای توشه امید
برآ ای خوشه خورشید
تو جوشان چشمه ای من تشنه ای بی تاب
برآ سر ریز کن تا جان شود سیراب
چو پا در کام مرگی تند خو دارم
چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاش جو دارم
به موج روشنایی شست و شو خواهم
ز گلبرگ تو ای زرینه گل من رنگ و بو خواهم
شما ای قله های سرکش خاموش
که پیشانی به تندرهای سهم انگیز می سایید
که بر ایوان شب دارید چشم انداز رویایی
که سیمین پایه های روز زرین را به روی شانه می کوبید
که ابر ‌آتشین را در پناه خویش می گیرید
غرور و سربلندی هم شما را باد
امدیم را برافرازید
چو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سر دارید
غرورم را نگه دارید 
به سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید
زمین خاموش بود و آسمان خاموش
تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش
به یال کوه ها لغزید کم کم پنجه خورشید
هزاران نیزه زرین به چشم آسمان پاشید
نظر افکند آرش سوی شهر آرام
کودکان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگین کنار در
مردها در راه
سرود بی کلامی با غمی جانکاه
ز چشمان برهمی شد با نسیم صبحدم همراه
کدامین نغمه می ریزد
کدام آهنگ آیا می تواند ساخت
طنین گام های استواری را که سوی نیستی مردانه می رفتند ؟
طنین گامهایی را که آگاهانه می رفتند ؟
دشمنانش در سکوتی ریشخند آمیز
راه وا کردند
کودکان از بامها او را صدا کردند
مادران او را دعا کردند
پیر مردان چشم گرداندند
دختران بفشرده گردن بندها در مشت
همره او قدرت عشق و وفا کردند
آرش اما همچنان خاموش
از شکاف دامن البرز بالا رفت 
وز پی او
پرده های اشک پی در پی فرود آمد
بست یک دم چشم هایش را عمو نوروز
خنده بر لب غرقه در رویا
کودکان با دیدگان خسته وپی جو
در شگفت از پهلوانی ها
شعله های کوره در پرواز
باد غوغا
شامگاهان
راه جویانی که می جستند آرش را به روی قله ها پی گیر
باز گردیدند
بی نشان از پیکر آرش
با کمان و ترکشی بی تیر 
آری آری جان خود در تیر کرد آرش
کار صد ها صد هزاران تیغه شمشیر کرد آرش
تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون
به دیگر نیمروزی از پی آن روز
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند
و آنجا را از آن پس
مرز ایرانشهر و توران بازنامیدند
آفتاب
درگریز بی شتاب خویش
سالها بر بام دنیا پاکشان سر زد
ماهتاب
بی نصیب از شبروی هایش همه خاموش
در دل هر کوی و هر برزن
سر به هر ایوان و هر در زد
آفتاب و ماه را در گشت
سالها بگذشت
سالها و باز
در تمام پهنه البرز
وین سراسر قله مغموم و خاموشی که می بینید
وندرون دره های برف آلودی که می دانید
رهگذرهایی که شب در راه می مانند
نام آرش را پیاپی در دل کهسار می خوانند
و نیاز خویش می خواهند
با دهان سنگهای کوه آرش می دهد پاسخ
می کندشان از فراز و از نشیب جادهها آگاه
می دهد امید
می نماید راه
در برون کلبه می بارد
برف می بارد به روی خار و خارا سنگ
کوه ها خاموش
دره ها دلتنگ
راهها چشم انتظاری کاروانی با صدای زنگ
کودکان دیری است در خوابند
در خوابست عمو نوروز
می گذارم کنده ای هیزم در آتشدان
شعله بالا می رود پر سوز