اشعار و ترانه ها

وبلاگ شخصی

اشعار و ترانه ها

وبلاگ شخصی

مولانا
بیا تا قدر یکدیگر بدانیم
که تا ناگه ز یکدیگر نمانیم
کریمان جان فدای دوست کردند
سگی بگذار ، ما هم مردمانیم
غرضها تیره دارد دوستی را
غرضها را چرا از دل نرانیم ؟
گهی خوشدل شوی از من که میرم
چرا مرده پرست و خصم جانیم
چو بعد مرگ خواهی آشتی کرد
همه عمر از غمت در امتحانیم
کنون پندار مردم ، آشتی کن
که در تسلیم ، ما چون مردگانیم
چو بر گورم بخواهی بوسه دادن
رخم را بوسه ده ، کاکنون همانیم
خمش کن مرده وار ای دل ازیرا
به هستی ما متهم ما زین زبانیم

ملت فروش
میرزاده عشقی

یکی رازتن جامه در دزدگاه

بکندند از کفش پا تا کلاه


پس آنگاه آنروز تا شب دوید

که تا بردهی نیمه شب در رسید

بشد در سرای خداوند ده
که چیزی مرا ای خداوند ده


که تا پوشد اندام خود این غلام

بد اندر دهانش هنوز این کلام

که آن خواجه خدمتگزاران بخواست

بگفتا کنون کاین غلامی زماست
 

سحرگاه به بازارش اندر برید

فروشید و نقدینه اش آورید
 

چون آن بینوا این سخن بر شنفت

سر از جیب حیرت برون کرد و گفت
 

بگفتم غلامم که تن پوشی ام

نگفتم غلامم که بفروشی ام

دلم بس زکردار آن خواجه سوخت

که ما را به نام غلامی فروخت

نوشتم من این قصه را یادگار

که تا یاد دارد ورا روزگار

شعری که در زیر می بینید ؛ یکی از زیباترین و با محتوا ترین اشعاری است که به یک بار خواندنش می ارزد . امیدوارم لذت ببرید.
منظومه عقاب
سروده دکتر پرویز ناتل خانلری

« گویند زاغ سیصد سال بزید و گاه سال عمرش ازین نیز در گذرد ... عقاب را سی سال عمر بیش نباشد »

گشت غمناک دل و جان عقاب
چو از او دور شد ایام شباب
دیدکش دور به انجام رسید
آفتابش به لب بام رسید
باید از هستی دل برگیرد
ره سوی کشور دیگر گیرد
خواست تا چاره ناچار کند
دارویی جوید و در کار کند
صبحگاهی ز پی چاره کار
گشت بر باد سبک سیر سوار
گله کاهنگ چرا داشت به دشت
ناگه از وحشت پر ولوله گشت
وان شبان بیم زده ، دل نگران
شد پی بره نوزاد دوان
کبک در دامن خاری آویخت
مار پیچید و به سوراخ گریخت
آهو ایستاد و نگه کرد و رمید
دشت را خط غباری بکشید
لیک صیاد سر دیگر داشت
صید را فارغ و آزاد گذاشت
چاره مرگ نه کاریست حقیر
زنده را دل نشود از جان سیر
صید هر روزه به چنگ آمد زود
مگر آن روز که صیاد نبود
آشیان داشت در آن دامن دشت
زاغکی زشت و بداندام و پلشت
سنگها از کف طفلان خورده
جان زصد گونه بلا در برده
سالها زیسته افزون ز شمار
شکم آکنده ز گند و مردار
بر سر شاخ ورا دید عقاب
ز آسمان سوی زمین شد به شتاب
گفت : «کای دیده ز ما بس بیداد
با تو امروز مرا کار افتاد
مشکلی دارم اگر بگشایی
بکنم هر چه تو می فرمایی ،
گفت : «ما بنده درگاه توایم
تا که هستیم هواخواه توایم
بنده آماده ، بگو فرمان چیست
جان به راه تو سپارم جان چیست
دل چو در خدمت تو شاد کنم ،
ننگم آید که ز جان یاد کنم »
این همه گفت ولی با دل خویش
گفتگویی دگر آورد به پیش
کاین ستمکار قوی پنجه کنون
از نیازست چنین زار و زبون
لیک ناگه چو غضبناک شود
زو حساب من و جان پاک شود
دوستی را چو نباشد بنیاد
حزم را باید از دست نداد
در دل خویش چو این رای گزید
پر زد و دور ترک جای گزید
زار و افسرده چنین گفت عقاب
که مرا عمر حبابیست بر آب
راست است این که مرا تیزپرست
لیک پرواز زمان تیزتر است
من گذشتم به شتاب از در و دشت
به شتاب ایام از من بگذشت
گر چه از عمر دل سیری نیست
مرگ می آید و تدبیری نیست
من و این شهپر و این شوکت و جاه
عمرم از چیست بدین حد کوتاه
تو بدین قامت و بال ناساز
به چه فن یافته ای عمر دراز ؟
پدرم از پدر خویش شنید
که یکی زاغ سیه روی پلید
با دو صد حیله به هنگام شکار
صدره از چنگش کردست فرار
پدرم نیز به تو دست نیافت
تا به منزلگه جاوید شتافت
لیک هنگام دم بازپسین
چون تو بر شاخ شدی جایگزین
از سر حسرت با من فرمود
کاین همان زاغ پلیدست که بود
عمر من نیز به یغما رفته است
یک گل از صد گل تو نشکفته است
چیست سرمایه این عمر دراز ؟
رازی اینجاست تو بگشا این راز
زاغ گفت : ار تو درین تدبیری
عهد کن تا سخنم بپذیری
عمرتان گر که پذیرد کم و کاست
دگری را چه گنه کاین ز شماست
ز آسمان هیچ نیایید فرود
آخر از این همه پرواز چه سود  ؟
پدرمن که پس از سیصد و اند
کان اندرز بد و دانش و پند
بارها گفت که بر چرخ اثیر
بادها راست فراوان تأثیر
بادها کز زبر خاک وزند
تن و جان را نرسانند گزند
هر چه از خاک شوی بالاتر
باد را بیش گزندست و ضرر
تا بدانجا که بر اوج افلاک
آیت مرگ شود پیک هلاک
ما از آن سال بسی یافته ایم
کز بلندی رخ برتافته ایم
زاغ را میل کند دل به نشیب
عمر بسیارش از آن گشته نصیب
دیگر این خاصیت مردار است
عمر مردار خواران بسیارست
گند و مردار بهین درمانست
چاره رنج تو زان آسانست
خیز و زین بیش ره چرخ مپوی
طعمه خویش بر افلاک مجوی
ناودان جایگهی سخت نکوست
به از آن کنج حیاط و لب جوست
من که بس نکته نیکو دانم
راه هربر زن و هر گو دانم
خانه ای در پس باغی دارم
وندر آن گوشه سراغی دارم
خوان گسترده الوانی هست
خوردنیهای فراوانی هست
آنچه زان زاغ چنین داد سراغ
گندزاری بود اندر پس باغ
بوی بدرفته از آن تاره دور
معدن پشه مقام زنبور
نفرتش گشته بلای دل و جان
سوزش و کوری دو دیده از آن
آن دو همراه رسیدند از راه
زاغ بر سر سفره خود کرد نگاه
گفت : خوانی که چنین الوانست
لایق حضرت این مهمانست
می کنم شکر که درویش نیم
خجل از ما حضر خویش نیم
گفت و بنشست و بخورد از آن گند
تا بیاموزد از و مهمان پند
عمر در اوج فلک برده به سر
دم زده در نفس باد سحر
ابر را دیده به زیر پر خویش
حیوان را همه فرمانبر خویش
بارها آمده شادان ز سفر
به رهش بسته فلک طاق ظفر
سینه کبک و تذرو تیهو
تازه و گرم شده طعمه او
اینک افتاده بر این لاشه و گند
باید از زاغ بیاموزد پند
بوی گندش دل و جان تافته بود
حال بیماری دق یافته بود
دلش از نفرت و بیزاری ریش
گیج شد ، بست دمی دیده خویش
یادش آمد که بر آن اوج سپهر
هست پیروزی و زیبایی و مهر
فر و آزادی و فتح و ظفرست
نفس خرم باد سحرست
دیده بگشود و به هر سو نگریست
دید گردش اثری زینها نیست
آنچه بود از همه سوخواری بود
وحشت و نفرت و بیزاری بود
بال بر هم زد و برجست از جا
گفت کای یار ببخشای مرا
سالها باش و بدین عیش بناز
تو و مردار تو و عمر دراز
من نیم در خور این مهمانی
گند و مردار ترا ارزانی
گر بر اوج فلکم باید مرد
عمر در گند به سر نتوان برد
شهپر شاه هوا اوج گرفت
زاغ را دیده بر او مانده شگفت
سوی بالا شد و بالاتر شد
راست با مهر فلک همسر شد
لحظه ای چند بر این لوح کبود
نقطه ای بود و سپس هیچ نبود .

قلب مادر
شاعر: ایرج میرزا


داد معشوقه‌ به‌ عاشق‌ پیغام‌
که‌ کند مادر تو با من‌ جنگ‌ 

هرکجا بیندم‌ از دور کند
چهره‌ پرچین‌ و جبین‌ پر آژنگ‌

با نگاه‌ غضب‌ آلود زند
بر دل‌ نازک‌ من‌ تیری‌ خدنگ‌

مادر سنگدلت‌ تا زنده‌ است‌
شهد در کام‌ من‌ و تست‌ شرنگ‌

نشوم‌ یکدل‌ و یکرنگ‌ ترا
تا نسازی‌ دل‌ او از خون‌ رنگ‌

گر تو خواهی‌ به‌ وصالم‌ برسی‌
باید این‌ ساعت‌ بی‌ خوف‌ و درنگ‌

روی‌ و سینه‌ تنگش‌ بدری‌
دل‌ برون‌ آری‌ از آن‌ سینه‌ تنگ‌

گرم‌ و خونین‌ به‌ منش‌ باز آری‌
تا برد زاینه‌ قلبم‌ زنگ‌

عاشق‌ بی‌ خرد ناهنجار
نه‌ بل‌ آن‌ فاسق‌ بی‌ عصمت‌ و ننگ‌

حرمت‌ مادری‌ از یاد ببرد
خیره‌ از باده‌ و دیوانه‌ زبنگ‌

رفت‌ و مادر را افکند به‌ خاک‌
سینه‌ بدرید و دل‌ آورد به‌ چنگ‌

قصد سرمنزل‌ معشوق‌ نمود
دل‌ مادر به‌ کفش‌ چون‌ نارنگ‌

از قضا خورد دم‌ در به‌ زمین‌
و اندکی‌ سوده‌ شد او را آرنگ‌

وان‌ دل‌ گرم‌ که‌ جان‌ داشت‌ هنوز
اوفتاد از کف‌ آن‌ بی‌ فرهنگ‌

از زمین‌ باز چو برخاست‌ نمود
پی‌ برداشتن‌ آن‌ آهنگ‌

دید کز آن‌ دل‌ آغشته‌ به‌ خون‌
آید آهسته‌ برون‌ این‌ آهنگ‌:

آه‌ دست‌ پسرم‌ یافت‌ خراش‌
آه‌ پای‌ پسرم‌ خورد به‌ سنگ‌

عاشقانه
شاعر : رضا اشعری
با صدای حمید غلامعلی

بمون ای فصل خوب قصه های عاشقانه
بمون ای با بودن فصلی از گل با ترانه
بمون ای همصدای لحظه های خواب و رویا
صدای پای بودن توی رگ هام تو نفس هام
چه سخته بی تو رفتن
جه سخته بی تو موندن
نمیشه این جدایی باور من
وداع آخرین
جدایی در کمین ِ
غروب لحظه های واپسین ِ
همیشه قصه های آشنایی ناتموم ِ
تموم لحظه های با تو پیش روم ِ
چه سخته بی تو رفتن
چه سخته بی تو موندن
نمیشه این جدایی باور من
وداع آخرین ِ
جدایی در کمین ِ
غروب لحظه های واپسین ِ
همیشه قصه های آشنایی ناتموم ِ
تموم لحظه های با تو بودن پیش روم ِ
چه سخته بی تو رفتن
چه سخته بی تو موندن
نمیشه این جدایی باور من
وداع آخرین ِ
جدایی در کمین ِ
غروب لحظه های واپسین ِ
غروب لحظه های واپسین


Hotel California
By : Eagles
Don Henley, Glen Frey, Barry Leadon, Randy Meisner

به سفارش لیلا خانم
 فکر کنم همگی شما این ترانه رو به خاطر داشته باشید و لذت ببرید!

On a dark desert highway
Cool wind in my hair
Warm smell of colitas
Rising up through the air
Up ahead in the distance
I saw a shimmering light
My head grew heavy, and my sight grew dim
I had to stop for the night
There she stood in the doorway
I heard the mission bell
And I was thinking to myself
This could be Heaven or this could be Hell
Then she lit up a candle
And she showed me the way
There were voices down the corridor
I thought I heard them say
Welcome to the Hotel California
Such a lovely place
Such a lovely place
Plenty of room at the Hotel California
Any time of year
You can find it here
Her mind is Tiffany twisted
She's got the Mercedes bends
She's got a lot of pretty, pretty boys
That she calls friends
How they dance in the courtyard
Sweet summer sweat
Some dance to remember
Some dance to forget

So I called up the Captain
Please bring me my wine He said
We haven't had that spirit here
since 1969
And still those voices are calling from
far away
Wake you up in the middle of the night
Just to hear them say

Welcome to the Hotel California
Such a lovely Place, Such a lovely face
They're livin' it up at the Hotel California
What a nice surprise, Bring your alibis

Mirrors on the ceiling
The pink champagne on ice
And she said
We are all just prisoners here
Of our own device
And in the master's chambers
They gathered for the feast
They stab it with their steely knives
But they just can't kill the beast

Last thing I remember
I was running for the door
I had to find the passage back
to the place I was before
"Relax," said the nightman, "We are
programmed to receive
You can check out any time you like
But you can never leave."d


سرایندگان ترانه: دان فلدر، دان هنلی، گلن فری
7 می 1977
گروه ایگلز در سال 1971 توسط دان هنلی، رندی میسنر، گلن فری و باری لیدن تشکیل شد. ترانه هتل کالیفرنیا توسط گروه سروده و اجرا شد و مدتی طولانی به عنوان یکی از محبوب ترین ترانه های زمان خود مورد استقبال قرار گرفت. ایگلز در سال 1982 منحل شد.

eagles

هتل کالیفرنیا مضمونی رازآلود دارد، شاید رازآلود بودن ترانه ها و اشعار راک دهه هفتاد را بخوبی بتوان در این ترانه دریافت. هتل کالیفرنیا مکانی است جادویی، جایی که در شبی غیرمنتظره وارد آن می شوی، همهمه آدمها را می شنوی و کسانی را می بینی که نمی دانی وجود دارند یا نه، آیا آنچه می بینی واقعی است؟ آیا آنچه می بینی فقط تصویر ذهنی تو نیست؟ و سرانجام زمانی که از وحشت یا از فرط سووال راهی به سوی بازگشت می یابی، می بینی هیچ راهی برای بازگشت نیست. هتل کالیفرنیا شاید پایان تست، پایان همه چیز...


هتل کالیفرنیا

در شاهراهی متروک و تاریک، باد سرد در موهایم می پیچید
بوی گرم کولیتاس(1) در هوا پیچیده بود
رو به رویم در دوردست، نوری دیدم که سوسو می زد
سرم سنگین و چشمانم تار شده بود
برای شب یک جا نگه داشتم

زن آنجا ایستاده بود، در آستانه درگاه
صدای زنگ اعلام ورود را شنیدم
با خودم فکر کردم
این جا می تواند بهشت باشد، یا می تواند جهنم باشد
زن شمعی را روشن کرد و راه را نشانم داد
در راهرو صداهایی به گوش می رسید
فکر کردم چنین می گویند....

به هتل کالیفرنیا خوش آمدید
چه جای دلپذیری!
چه جای دلپذیری!
در هتل کالیفرنیا اتاق زیاد است
هر موقع سال، می توانی اتاقی پیدا کنی

ذهنش حریر چروک بود، یک مرسدس بندز داشت(2)
کلی پسر خوشگل آنجا داشت که رفیق خطابشان می کرد
آنها در تابستان شیرین عرقریزان می رقصیدند
بعضی می رقصیدند تا به خاطر بیاورند، بعضی می رقصیدند تا فراموش کنند
من مستخدم را صدا کردم
- لطفا برایم شراب بیاورید
او گفت: از سال هزار و نهصد و شصت و نه تا امروز چنین مشروبی اینجا سرو نشده است
و همچنان از دوردست آن صداها به گوش می رسید
نیمه شب از خواب پریدم
تا فقط بشنوم که می گویند:

به هتل کالیفرنیا خوش آمدید
چه جای دلپذیری!
چه جای دلپذیری!
آنها با دلایل خودشان در هتل کالیفرنیا زندگی می کنند(3)
چه اتفاق غیرمنتظره قشنگی! تو هم دلایل خودت را بیاور

سقف آینه بود
شامپاین صورتی روی یخ
و آن زن گفت: ما فقط در اینجا زندانی هستیم، زندانی تصوراتمان
و در تالار اصلی
آنها برای جشن جمع شده بودند
با چاقوهایشان ضربه می زدند
اما نمی توانستند هیولا را بکشند

آخرین چیزی که به خاطر می آورم این بود
به سمت در می دویدم
باید راه بازگشت را پیدا می کردم
جایی که قبلا در آن بودم
نگهبان شب گفت: آرام باش!
برنامه ما این است که پذیرایی کنیم
تو هر وقت بخواهی می توانی تسویه حساب کنی
اما هرگز نمی توانی اینجا را ترک کنی


1) کولیتاس: غنچه کوچک گیاهی که از آن ماده مخدر می گیرند.
2) ذهن قروقاطی زن پر بود از چیزهای شیک و پیک لوکس، مثل پارچه حریری که مچاله شده باشد، شیک و مغشوش، در ذهنش یک مرسدس بنز داشت، یک مرسدس درب و داغان، شاید هم دلش می خواست داشته باشد.(Benz نام تجاری اتومبیل مرسدس است و bends به معنی درب و داغان و تصادف کرده، در این ترانه یک بازی است با کلمات)
3) هتل کالیفرنیا از سویی به معنی دنیایی تجملی و لوکس است. دنیایی پر از شادی و شرمستی سبکسرانه که آدمها وارد این دنیا می شوند و در آن گرفتار باقی می مانند و زمانی که دنیایشان تمام می شود هم محکوم به ماندن در آن هستند. کالیفرنیا در میان ایالات آمریکا به عنوان مکانی برای تفریحات سبکسرانه شناخته شده است. این تعریف را شاید در اینجا هم بتوان لحاظ کرد.

شبانه
شاعر: احمد شاملو
با صدای فرهاد
به سفارش امیر ساعد عزیز

کوچه ها باریکند دکونها بستس
خونه ها تاریکند طاقا شکستن
از صدا افتاده تار و کمونچه
مرده می برن کوچه به کوچه
نگاه کن مرده ها به مرده نمیرن
حتی به شمع جون سپرده نمیرن
شکل فانوسین که اگه خاموشه
واسه نفت نیست هنوز یه عالم نفت توشه
جماعت من دیگه حوصله ندارم
به خوب امید و از بد گله ندارم
گر چه از دیگرون فاصله ندارم
کاری با کاره این قافله ندارم
کوچه باریکند دکونها بستس
خونه ها تاریکند طاقا شکستس

نیلوفر
با صدای پوران
ای عشق من ای زیبا نیلوفر من
در خواب نازی شبها نیلوفر من
در بستر خود تنها خفته ای تو
ترک من و دل ای مه گفته ای تو
ای دختر صحرا نیلوفر آه نیلوفر آه نیلوفر
در خلوتم باز آ نیلوفر آه نیلوفر آه نیلوفر

تویی نامهربان یا من
نکن جور و جفا با من
روم در کوه و صحرا
بلکه بین سبزه ها
ای نوگل دیر آشنا
یابم تو را یابم تو را
تویی نامهربان یا من
نکن جور و جفا با من
روم در کوه و صحرا
بلکه بین سبزه ها
ای نوگل دیر آشنا
یابم تو را یابم تو را

آسمانی دلبر من
عشق من نیلوفر من
ای عشق من ای زیبا نیلوفر من
در خواب نازی شبها نیلوفر من
در بستر خود تنها خفته ای تو
ترک من و دل ای مه گفته ای تو
ای دختر صحرا نیلوفر آه نیلوفر آه نیلوفر
در خلوتم باز آ نیلوفر آه نیلوفر آه نیلوفر

ای عشق من ای زیبا نیلوفر من
در خواب نازی شبها نیلوفر من
در بستر خود تنها خفته ای تو
ترک من و دل ای مه گفته ای تو
ای دختر صحرا نیلوفر آه نیلوفر آه نیلوفر
در خلوتم باز آ نیلوفر آه نیلوفر آه نیلوفر

تویی نامهربان یا من
نکن جور و جفا با من
روم در کوه و صحرا
بلکه بین سبزه ها
ای نوگل دیر آشنا
یابم تو را یابم تو را
تویی نامهربان یا من
نکن جور و جفا با من
روم در کوه و صحرا
بلکه بین سبزه ها
ای نوگل دیر آشنا
یابم تو را یابم تو را
آسمانی دلبر من
عشق من نیلوفر من
ای عشق من ای زیبا نیلوفر من
در خواب نازی شبها نیلوفر من
در بستر خود تنها خفته ای تو
ترک من و دل ای مه گفته ای تو
ای دختر صحرا نیلوفر آه نیلوفر آه نیلوفر
در خلوتم باز آ نیلوفر آه نیلوفر آه نیلوفر

شب دهم
شاعر: افشین یداللهی
با صدای علیرضا قربانی
مرز در عقل و جنون باریک است
کفر و ایمان چه به هم نزدیک است

عشق هم در دل ما سردرگم
مثل حیرانی و بهت مردم

گیسویت تعزیتی از رویا
شب طولانی غم تا فردا

خون چرا در رگ من زنجیر است
زخم من تشنه تر از شمشیر است

مستم از جام تهی حیرانی
باده نوشیده شده پنهانی
باده نوشیده شده پنهانی


عشق تو پشت جنون محو شده
هوشیاریست نگو سهو شده


من ورسوایی این بار گناه
نو تنهایی و چشم سیاه

از من تازه مسلمان بگذر
بگذر از سر پیمان بگذر
بگذر

میل دیوانه به دین عشق تو شد
جاده شک به یقین عشق تو شد

مستم از جام تهی حیرانی
باده نوشیده شده پنهانی
باده نوشیده شده پنهانی

گرفتار
شاعر : فرهنگ قاسمی
با صدای فریدون فروغی
وقتی که ، دستای باد ، قفس مرغ گرفتارو شکست ، شوق پروازو نداشت
وقتی که چلچله ها ، خبر فصل بهارو می دادن ، عشق آوازو نداشت
دیگه آسمون براش ، فرقی با قفس نداشت
واسه پرواز بلند ، تو پرش هوس نداشت
شوق پرواز ، توی ابرا ، سوی جنگلای دور
دیگه رفته از خیال اون پرنده صبور
اما لحظه ای رسید ، لحظه پریدن و رها شدن ، میون بیم و امید
لحظه ای که پنجره ، بغض دیوارو شکست
نقش آسمون صاف ، میون چشاش نشست
مرغ خسته پر کشید و افق روشنو دید
تو هوای تازه دشت ، به ستاره ها رسید
لحظه ای پاک و بزرگ ، دل به دریا زد و رفت
با یه پرواز بلند تن به صحرا زد و رفت