مارتیک
حبیب
قلب آیینه شکسته، کوچه ها در خلوت شب
پنجره ها همه بسته
آسمان خاکستری رنگ
بغض باران در نگاهش
خنجری در سینه دارد توده ابر سیاهش
بی تو من، از نسل بارانم
چون ابر بهارانم، گریانم
بی تو من با چشم گریان سیل غم برد آشیانم
خواب سرخ بوسه هایت می نشیند بر لبانم
آزمودم دل خود را به هزاران شیوه
هیچ چیزش بجز از وصل تو خوشنود نکرد
آنچه از عشق کشید این دل من که نکشید
وانچه در آتش کرد این دل من عود نکرد
گفتم:این بنده نه در عشق گرو کرد دلی ؟
گفت دلبر:که بلی کرد،ولی زود نکرد.
آه دیدی که چه کردست مرا آن تقصیر؟
آنچه پشه به دماغ و سر نمرود نکرد
گرچه آن لعل لبت عیسی رنجوران است
دل رنجور مرا چاره بهبود نکرد
جانم از غمزه تیرافکن تو خسته نشد
زانکه جز زلف خوشت را زره و خود نکرد
نمک و حسن جمال تو که رشک چمن است
در جهان جز جگر بنده نمکسود نکرد
هین،خمش باش که گنجی است غم یار،ولیک
وصف آن گنج جز این روی زراندود نکرد
چون می روی،بی من مرو،ای جان جان،بی تن مرو
وز چشم من بیرون مشو ای شعله تابان من
هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم
چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من
تا آمدی اندر برم،شد کفر و ایمان چاکرم
ای دیدن تو دین من،وی روی تو ایمان من
بی پا و سر کردی مرا،بی خواب و خور کردی مرا
سرمست و خندان اندر آ،ای یوسف کنعان من
از لطف تو چون جان شدم وز خویشتن پنهان شدم
ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من
گل جامه در از دست تو،ای چشم نرگس مست تو
ای شاخه ها آبست تو،ای باغ بی پایان من
یک لحظه داغم می کشی ،یک دم به باغم می کشی
پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من
ای جان پیش از جانها،وی کان پیش از کانها
ای آن پیش از آنها،ای آن من ،ای آن من
منزلگه ما خاک نی،گر تن بریزد باک نی
اندیشه ام افلاک نی،ای وصل تو کیوان من
مر اهل کشتی را لحد در بحر باشد تا ابد
در آب حیوان مرگ کو؟ای بحر من ،عمان من
جانم،چو ذره در هوا، چون شد ز هر ثقلی جدا
بی تو چرا باشد،چرا ؟ای اصل چار ارکان من
دوش مى آمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غمزده اى سوخته بود
رسم عاشق کشى و شیوه ء شهرآشوبى
جامه اى بود که بر قامت او دوخته بود
جان عشاق سپند رخ خود مى دانست
وآتش چهره بدین کار برافروخته بود
کفر زلفش ره دین مى زد و آن سنگین دل
در پى اش مشعلى از چهره برافروخته بود
گر چه مى گفت که زارت بکشم مى دیدم
که نهانش نظرى با من دلسوخته بود
دل بسى خون به کف آورد ولى دیده بریخت
الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود
یار مفروش بدنیا که بسى سود نکرد
آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود
گفت و خوش گفت : برو خرقه بسوزان حافظ
یارب این قلب شناسى ز که آموخته بود