اشعار و ترانه ها

وبلاگ شخصی

اشعار و ترانه ها

وبلاگ شخصی

مارتیک


با لبات قهرم با چشات قهرم
نگام نکن با نگات قهرم
عاشقت بودم نفهمیدی
هی بهت گفتم هی تو خندیدی
زخم زبونت به دلم نشست
سنگ عاشقا سرمو شکست
یادمه یه روز مست و مستونه
داد زدم بیا بیرون از خونه
سنگ آخر و تو به من بزن
خندیدی گفتی (...) برو دیوونه !

وقتی که عشقو دیدی تو نگام
وقتی که اسمت اومد رو لبام
داد زدم یه روز توی کوچه ها
اینو بدونین همسایه ها
من دیگه دارم می میرم براش
خندیدی گفتی عاشقم نباش !

ماه
با صدای مارتیک
ماه در میاد که چی بشه
میخواد عزیز کی بشه
ماه در میاد چکار کنه
باز آسمون رو تار کنه
نمی دونه تو هستی
بجای اون نشستی
نمی دونه تو ماهی
تو که رفیق راهی
عجب حکایتی شده
فکر تو عادتی شده
که از سرم نمیره
که از سرم نمیره
عجب روایتی شده
عشقت عبادتی شده
خدا ازم نگیره
خدا ازم نگیره
ماه در میاد که چی بشه
میخواد عزیز کی بشه
ماه در میاد چکار کنه
باز آسمون رو تار کنه
نمی دونه تو هستی
بجای اون نشستی
نمی دونه تو ماهی
تو که رفیق راهی
یه ماه می خواستم که دارم
ای ماه شام تارم
تویی رفیق راه من
ای غنچه ی بهارم
یه ماه می خواستم که دارم
ای ماه شام تارم
تویی رفیق راه من
ای غنچه ی بهارم
ماه در میاد که چی بشه
میخواد عزیز کی بشه
ماه در میاد چکار کنه
باز آسمون رو تار کنه
نمی دونه تو هستی
بجای اون نشستی
نمی دونه تو ماهی
تو که رفیق راهی
عجب حکایتی شده
فکر تو عادتی شده
که از سرم نمیره
که از سرم نمیره
عجب روایتی شده
عشقت عبادتی شده
خدا ازم نگیره
خدا ازم نگیره
ماه در میاد که چی بشه
میخواد عزیز کی بشه
ماه در میاد چکار کنه
باز آسمون رو تار کنه
نمی دونه تو هستی
بجای اون نشستی
نمی دونه تو ماهی
تو که رفیق راهی

حبیب


بزن باران بهاران فصل خون است
بزن باران که صحرا لاله گون است
بزن باران که به چشمان یاران
جهان تاریک و دریا واژگون است
بزن باران که به چشمان یاران
جهان تاریک و دریا واژگون است
بزن باران بهاران فصل خون است
بزن باران که صحرا لاله گون است
بزن باران که دین را دام کردند
شکار خلق و صید خام کردند
بزن باران خدا بازیچه ای شد
که با آن کسب ننگ و نام کردند
بزن باران به نام هرچه خوبیست
به زیر آوار گاه پایکوبیست
مزار تشنه جویباران پر از سنگ
بزن باران که وقت لای روبیست
بزن باران بهاران فصل خون است
بزن باران که صحرا لاله گون است
بزن باران شادی بخش جهان را
به باران شوق و شیرین کن زمان را
به یام غرقه در خون دیارم
به پا کن پرچم رنگین کمان را
بزن باران که بیصبرند یاران
نمان خاموش گریان شو به باران
بزن باران بشوی آلودگی را
ز دامان بلند روزگاران
بزن باران بهاران فصل خون است
بزن باران که صحرا لاله گون است
بزن باران که دین را دام کردند
شکار خلق و صید خام کردند
بزن باران خدا بازیچه ای شد
که با آن کسب ننگ و نام کردند
بزن باران به نام هرچه خوبیست
به زیر آوار گاه پایکوبیست
مزار تشنه جویباران پر از سنگ
بزن باران که وقت لای روبیست
بزن باران بهاران فصل خون است
بزن باران که صحرا لاله گون است

حبیب
رفتی و از رفتن تو

قلب آیینه شکسته، کوچه ها در خلوت شب

پنجره ها همه بسته

آسمان خاکستری رنگ

بغض باران در نگاهش

خنجری در سینه دارد توده ابر سیاهش

بی تو من، از نسل بارانم

چون ابر بهارانم، گریانم

بی تو من با چشم گریان سیل غم برد آشیانم

خواب سرخ بوسه هایت می نشیند بر لبانم

مسعود فردمنش
با صدای ستار
بریز ای اشک ناکامی , بریز از بی سرانجامی
بریز ای اشک ناکامی , بریز از بی سرانجامی
که نفرین دلی , قلبی شکسته
پس این بی سرانجامی نشسته
که آه سینه سوز مهربونی
سر راه مرا از پیش بسته
دلم رنجیده از زخم زبونها
به ظاهر مهربونی دیدن از نامهربونها

خیال کردم یکی دل سوزمونه
برای گریه هام دل میسوزونه
خیال کردم یکی داره هوای کار مارو
اگه موندیم تو این کار زمونه
دلم رنجیده از زخم زبونها
به ظاهر مهربونی دیدن از نامهربونها

غزلیات شمس
بر سر آتش تو سوختم و دود نکرد
آب بر آتش تو ریختم و سود نکرد

آزمودم دل خود را به هزاران شیوه
هیچ چیزش بجز از وصل تو خوشنود نکرد

آنچه از عشق کشید این دل من که نکشید
وانچه در آتش کرد این دل من عود نکرد

گفتم:این بنده نه در عشق گرو کرد دلی ؟
گفت دلبر:که بلی کرد،ولی زود نکرد.

آه دیدی که چه کردست مرا آن تقصیر؟
آنچه پشه به دماغ و سر نمرود نکرد

گرچه آن لعل لبت عیسی رنجوران است
دل رنجور مرا چاره بهبود نکرد

جانم از غمزه تیرافکن تو خسته نشد
زانکه جز زلف خوشت را زره و خود نکرد

نمک و حسن جمال تو که رشک چمن است
در جهان جز جگر بنده نمکسود نکرد

هین،خمش باش که گنجی است غم یار،ولیک
وصف آن گنج جز این روی زراندود نکرد

مولانا

دزدیده چون جان می روی اندر میان جان من
سرو خرامان منی ای رونق بستان من

چون می روی،بی من مرو،ای جان جان،بی تن مرو
وز چشم من بیرون مشو ای شعله تابان من

هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم
چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من

تا آمدی اندر برم،شد کفر و ایمان چاکرم
ای دیدن تو دین من،وی روی تو ایمان من

بی پا و سر کردی مرا،بی خواب و خور کردی مرا
سرمست و خندان اندر آ،ای یوسف کنعان من

از لطف تو چون جان شدم وز خویشتن پنهان شدم
ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من

گل جامه در از دست تو،ای چشم نرگس مست تو
ای شاخه ها آبست تو،ای باغ بی پایان من

یک لحظه داغم می کشی ،یک دم به باغم می کشی
پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من

ای جان پیش از جانها،وی کان پیش از کانها
ای آن پیش از آنها،ای آن من ،ای آن من

منزلگه ما خاک نی،گر تن بریزد باک نی
اندیشه ام افلاک نی،ای وصل تو کیوان من

مر اهل کشتی را لحد در بحر باشد تا ابد
در آب حیوان مرگ کو؟ای بحر من ،عمان من

جانم،چو ذره در هوا، چون شد ز هر ثقلی جدا
بی تو چرا باشد،چرا ؟ای اصل چار ارکان من

دوش مى آمد و رخساره برافروخته بود

                                                   تا کجا باز دل غمزده اى سوخته بود

رسم عاشق کشى و شیوه ء شهرآشوبى

                                                   جامه اى بود که بر قامت او دوخته بود

جان عشاق سپند رخ خود مى دانست

                                                   وآتش چهره بدین کار برافروخته بود

کفر زلفش ره دین مى زد و آن سنگین دل

                                                   در پى اش مشعلى از چهره برافروخته بود

گر چه مى گفت که زارت بکشم مى دیدم

                                                   که نهانش نظرى با من دلسوخته بود

دل بسى خون به کف آورد ولى دیده بریخت

                                                   الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود

یار مفروش بدنیا که بسى سود نکرد

                                                   آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود
گفت و خوش گفت : برو خرقه بسوزان حافظ
                                                  
یارب این قلب شناسى ز که آموخته بود

معین
لحظه ها
لحظه‌هارو با تو بودن
در نگاه تو شکفتن

حس عشق رو در تو دیدن
مثل رویای تو خوابه

با تو رفتن
با تو موندن
مثل قصه تورو خوندن

تا همیشه تورو خواستن
مثل تشنگی آبه

اگه چشمات من رو می‌خواست
تو نگاه تو میمردم
اگه دستات مال من بود
جون به دستات می‌سپردم

اگه اسمم رو می‌خوندی
دیگه از یاد نمی‌بردم

اگه با من تو می‌موندی
همه دنیارو می‌بردم

بی تو اما سرسپردن
بی تو و عشق تو بودن

تو غبار جاده موندن
بی تو خوب من محاله

بی تو حتی زنده بوندن
بی هدف نفس کشیدن

تا ابد تورو ندیدن
واسه من رنج و عذابه

اگه چشمات من رو می‌خواست
تو نگاه تو میمردم

اگه دستات مال من بود
جون به دستات می‌سپردم

اگه اسمم رو می‌خوندی
دیگه از یاد نمی‌بردم

اگه با من تو می‌موندی
همه دنیارو می‌بردم

توی آسمون عشقم
غیر تو پرنده‌ای نیست

روی خاموشی لبهام
جز تو اسم دیگه‌ای نیست

توی قلب من عزیزم
هیچ کسی جایی نداره

دل عاشقم بجز تو
هیچ کسی رو دوست نداره

اگه چشمات من رو می‌خواست
تو نگاه تو میمردم

اگه دستات مال من بود
جون به دستات می‌سپردم

اگه اسمم رو می‌خوندی
دیگه از یاد نمی‌بردم

اگه با من تو می‌موندی
همه دنیارو می‌بردم

لحظه‌هارو با تو بودن
لحظه‌هارو با تو بودن

معین
مخور غم گذشته
گذشته ها گذشته
هرگز به غصه خوردن
گذشته برنگشته
به فکر آینده باش
دلشاد و سر زنده باش
به انتظار طلعت خورشید تابنده باش

عمر کمه صفا کن
رنج و غمو رها کن
اگه نباشه دریا
به قطره اکتفا کن

عمر کمه صفا کن
گذشته رو رها کن
اگه نباشه دریا
به قطره اکتفا کن
به قطره اکتفا کن


قسمت تو همین بوده
که بر سرت گذشته
نکن گلایه از فلک
این کار سرنوشته

عمر کمه صفا کن
رنج و غمو رها کن
اگه نباشه دریا
به قطره اکتفا کن


زندگی شاد است ,غمگینش مکن
با غمه بیهوده تو سنگینش مکن
قلبه چون آیینه ات را صاف کن
با دو رنگیها تو رنگینش مکن


عمر گران می گذرد
خواهی نخواهی
سعی بر آن کن نرود رو به تباهی
مطلب دل را طلب از سوی خدا کن
زان که بود رحمت او، لایتناهی

عمر کمه صفا کن
رنج و غمو رها کن
اگه نباشه دریا
به قطره اکتفا کن