اشعار و ترانه ها

وبلاگ شخصی

اشعار و ترانه ها

وبلاگ شخصی

کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی؟

سلام عزیزان!

شعری بسیار زیبا از محمد علی بهمنی

امیدوارم لذت ببرید.


تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
 بدین سان خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب
تبی این گاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه
چه آتشها که در این کوه برپا می کنم هر شب
 تماشایی است پیچ و تاب آتش ها .... خوشا بر من
 که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
 چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
 که این یخ کرده را از بیکسی ها می کنم هرشب
 تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب
 حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب
دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
 چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟
که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب

کوچه

سلام.

کوچه
شاعر: فریدون مشیری


بی تو مهتاب  شبی  باز  از آن کوچه  گذشتم
همه تن  چشم  شدم خیره  به دنبال  تو گشتم
شوق دیدار  تو  لبریز  شد از  جام  وجودم
شدم آن عاشق دیوانه  که  بودم
در نهانخانه  جانم  گل یاد تو درخشید
باغ  صد خاطره  خندید
عطر  صد خاطره  پیچید 
یادم آمد  که شبی  با هم از آن کوچه  گذشتیم
پر گشودیم  و درآن خللوت دلخواسته  گشتیم 
ساعتی  بر لب  آن  جوی نشستیم
تو همه  راز  جهان  ریخته  در  چشم  سیاهت
من همه  محو تماشای نگاهت
آسمان   صاف و شب آرام
بخت  خندان  و زمان  رام
خوشه ماه  فرو ریخته  در آب
شاخه ها دست بر  آورده  به مهتاب
شب و صحرا  و گل و سنگ
همه دل داده  به آواز  شباهنگ
یادم آید تو  به من  گفتی   از این  عشق  حذر کن
لحظه ای چند بر این  آب  نظر کن
آب  آیینه  عشق  گذران است
تو که امروز نگاهت  به نگاهی نگران است
باش  فردا  که  دلت  با  دگران  است
تا  فراموش  کنی  چندی  از این شهر  سفر کن
با  تو گفتم  حذر از  عشق  ؟  ندانم
سفر از پیش تو ؟  هرگز  نتوانم
روز اول  که دل من  به  تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام  تو نشستم
تو به  سنگ  زدی  من رمیدم نه  گسستم
بازگفتم که  نتو صیادی  و من آهوی  دشتم
تا به  دام  تو در افتم  همه جا  گشتم  و گشتم
حذر از  عشق  ندانم
سفر  از  پیش تو  هرگز  نتوانم  نتوانم
اشکی  از  شاخه  فرو ریخت
مرغ  شب ناله  تلخی  زد و  بگریخت
اشک  در  چشم  تو لرزید
ماه  بر  عشق  تو خندید
یادم آید که  دگر از  تو جوابی  نشنیدم
پای دردامن اندوه کشیدم
نگسستم  نرمیدم
رفت در  ظلمت غم  آن شب  و شبهای دگر هم
نه گرفتی  دگر از عاشق  آزرده  خبر هم 
نه کنی  دیگر  از آن  کوچه  گذر هم
بی تو اما  به چه  حالی  من از آن  کوچه گذشتم

زمستان!

سلام.

شعری از مهدی اخوان ثالث


سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید نتواند
که ره تاریک و لغران است
و گر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت و سوزان است
نفس کز گرمگاه سینه می آید برون ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟
مسیحای جوانمرد من ای ترسای پیر پیرهن چرکین

هوا بس ناجوانمردانه سرد است   آی

دمت گرم و سرت خوش باد

سلامم را تو پاسخ گوی در بگشای

منم من مهمان هر شبت لولی وش مغموم

منم من سنگ تیپا خورده ی رنجور

منم دشنام پست آفرینش نغمه ناجور

نه از رومم نه از زنگم همان بیرنگ بیرنگم

بیا بگشای در بگشای دلتنگم

حریفا میزبانا میهمان سال و ماهت پشت در چون موج میلرزد

تگرگی نیست مرگی نیست

صدایی گر شنیدستی صحبت سرما و دندان است

من امشب آمدستم وام بگزارم

حسابت را کنار جام بگزارم

چه می گویی که بیگه شد سحر شد بامداد آمد

فریب می دهد بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست

حریفا گوش سرما برده است این یادگار سیلی سرد زمستان است

و قندیل سپهر تنگ میدان مرده یا زنده

به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود پنهان است

حریفا رو چراغ باده را بفروز شب با روز یکسان است

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

هوا دلگیر درها بسته سرها در گریبان دستها پنهان

نفسها ابر دلها خسته و غمگین

درختان اسکلت های بلور آجین

زمین دلمرده سقف آسمان کوتاه

غبار آلوده مهر و ماه

زمستان است.