اشعار و ترانه ها

وبلاگ شخصی

اشعار و ترانه ها

وبلاگ شخصی

فال حافظ...

سلام.

دوباره شب یلدا٬ طولانی ترین شب سال٬ شب دور هم بودن٬ شب پیش هم نبودن٬ شب خنده ها٬ دلتنگی ها٬ خاطره ها٬ شب فال حافظ...

حافظ امشب با من گفت:


روزگاری شد که در میخانه خدمت می​کنمتا کی اندر دام وصل آرم تذروی خوش خرامواعظ ما بوی حق نشنید بشنو کاین سخنبا صبا افتان و خیزان می​روم تا کوی دوستخاک کویت زحمت ما برنتابد بیش از اینزلف دلبر دام راه و غمزه​اش تیر بلاستدیده بدبین بپوشان ای کریم عیب پوشحافظم در مجلسی دردی کشم در محفلی در لباس فقر کار اهل دولت می​کنمدر کمینم و انتظار وقت فرصت می​کنمدر حضورش نیز می​گویم نه غیبت می​کنمو از رفیقان ره استمداد همت می​کنملطف​ها کردی بتا تخفیف زحمت می​کنمیاد دار ای دل که چندینت نصیحت می​کنمزین دلیری​ها که من در کنج خلوت می​کنمبنگر این شوخی که چون با خلق صنعت می​کنم

و شاهد این شعر دوبیت زیر بود:


من ترک عشق شاهد و ساغر نمی‌کنمباغ بهشت و سایه طوبی و قصر و حور

صد بار توبـه کردم و دیگر نمی‌کـنـم با خاک کوی دوست برابر نمی‌کـنـم

شعری از حافظ

سلام.

شعری از حافظ٬ شاعر و غزلسرای بزرگ قرن هشتم

گوهر مخزن اسرار همان است که بودعاشقان زمره ارباب امانت باشنداز صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبحطالب لعل و گهر نیست وگرنه خورشیدکشته غمزه خود را به زیارت دریابرنگ خون دل ما را که نهان می​داریزلف هندوی تو گفتم که دگر ره نزندحافظا بازنما قصه خونابه چشم حقه مهر بدان مهر و نشان است که بودلاجرم چشم گهربار همان است که بودبوی زلف تو همان مونس جان است که بودهمچنان در عمل معدن و کان است که بودزان که بیچاره همان دل​نگران است که بودهمچنان در لب لعل تو عیان است که بودسال​ها رفت و بدان سیرت و سان است که بودکه بر این چشمه همان آب روان است که بود

پاداش نیکی

سلام.

پاداش نیکی
شاعر: رهی معیری


من نگویم ترک آیین مروت کن ولی
                              این فضیلت با تو خلق سفله را دشمن کند

تار وپودش را ز کین توزی همی خواهند سوخت 
                              هر که همچون شمع بزم دیگران روشن کند

گفت با صاحبدلی مردی که به همام در نهفت
                              قصد دارد تا به تیغت سر جدا از تن کند

نیکمردش گفت باور نایدم این گفته ز آنک 
                              من باو نیکی نکردم تا بدی با من کند

میکنند از دشمنی نا دوستان با دوستان 
                              آنچه آتش با گیاه و برق با خرمن کند

دور شو زین مردم نا اهل دور از مردمی 
                              دیو گردد هر که آمیزش به اهریمن کند 
 
منزلت خواهی مکان در کنج تنهایی گزین 
                              گنج گوهر بین که در ویرانه ها مسکن کند

آسمان همه جا آبی نیست!

سلام.

شعری زیبا که نمیدانم از کیست:


برویم تا بازار
رنگ آبی بخریم
آسمان همه جا آبی نیست!
آسمان را رنگ آبی بزنیم...

رباعیات حکیم عمر خیام!

سلام.

چند رباعی زیبا از حکیم عمر خیام :


گر می نخوری طعنه مزن مستان را بنیاد مکن تو حیله و دستان را
تو غره بدان مشو که می مینخوری صد لقمه خوری که می غلام‌ست آنرا
--
اکنون که گل سعادتت پربار است دست تو ز جام می چرا بیکار است
می‌خور که زمانه دشمنی غدار است دریافتن روز چنین دشوار است
--
مائیم و می و مطرب و این کنج خراب جان و دل و جام و جامه در رهن شراب
فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب
--
برخیزم و عزم باده ناب کنم رنگ رخ خود به رنگ عناب کنم
این عقل فضول پیشه را مشتی می بر روی زنم چنانکه در خواب کنم
--
من می نه ز بهر تنگدستی نخورم یا از غم رسوایی و مستی نخورم
من می ز برای خوشدلی میخوردم اکنون که تو بر دلم نشستی نخورم
--
آن قصر که جمشید در او جام گرفت آهو بچه کرد و شیر آرام گرفت
بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر دیدی که چگونه گور بهرام گرفت
--
چون حاصل آدمی در این شورستان جز خوردن غصه نیست تا کندن جان
خرم دل آنکه زین جهان زود برفت و آسوده کسی که خود نیامد به جهان
--
قانع به یک استخوان چو کرکس بودن به ز آن که طفیل خوان ناکس بودن
با نان جوین خویش حقا که به است کالوده و پالوده هر خس بودن
--
قومی متفکرند اندر ره دین قومی به گمان فتاده در راه یقین
میترسم از آن که بانگ آید روزی کای بیخبران راه نه آنست و نه این
--
گاویست در آسمان و نامش پروین یک گاو دگر نهفته در زیر زمین
چشم خردت باز کن از روی یقین زیر و زبر دو گاو مشتی خر بین
--
آن قصر که با چرخ همیزد پهلو بر درگه آن شهان نهادندی رو
دیدیم که بر کنگره‌اش فاخته‌ای بنشسته همی گفت که کوکوکوکو
--
از آمدن و رفتن ما سودی کو وز تار امید عمر ما پودی کو
چندین سروپای نازنینان جهان می‌سوزد و خاک می‌شود دودی کو
--
از تن چو برفت جان پاک من و تو خشتی دو نهند بر مغاک من و تو
و آنگاه برای خشت گور دگران در کالبدی کشند خاک من و تو
--
از کوزه‌گری کوزه خریدم باری آن کوزه سخن گفت ز هر اسراری
شاهی بودم که جام زرینم بود اکنون شده‌ام کوزه هر خماری
--
بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی سرمست بدم که کردم این عیاشی
با من بزبان حال می گفت سبو من چو تو بدم تو نیز چون من باشی
--
در کارگه کوزه‌گری کردم رای در پایه چرخ دیدم استاد بپای
میکرد دلیر کوزه را دسته و سر از کله پادشاه و از دست گدای
--
ای چرخ فلک خرابی از کینه تست بیدادگری شیوه دیرینه تست
ای خاک اگر سینه تو بشکافند بس گوهر قیمتی که در سینه تست
--
پیش از من و تو لیل و نهاری بوده است گردنده فلک نیز بکاری بوده است
هرجا که قدم نهی تو بر روی زمین آن مردمک چشم‌نگاری بوده است
--
چون نیست ز هر چه هست جز باد بدست چون هست بهرچه هست نقصان و شکست
انگار که هرچه هست در عالم نیست پندار که هرچه نیست در عالم هست
--
در دایره‌ای که آمد و رفتن ماست آن را نه بدایت نه نهایت پیداست
کس می نزند دمی در این معنی راست کاین آمدن از کجا و رفتن بکجاست
--
عمریست مرا تیره و کاریست نه راست محنت همه افزوده و راحت کم و کاست
شکر ایزد را که آنچه اسباب بلاست ما را ز کس دگر نمیباید خواست
--
از آمدنم نبود گردون را سود وز رفتن من جلال و جاهش نفزود
وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود
--
این قافله عمر عجب میگذرد دریاب دمی که با طرب میگذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری پیش آر پیاله را که شب میگذرد
--
ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود نی نام زما و نی‌نشان خواهد بود
زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل زین پس چو نباشیم همان خواهد بود
--
بر چرخ فلک هیچ کسی چیر نشد وز خوردن آدمی زمین سیر نشد
مغرور بدانی که نخورده‌ست ترا تعجیل مکن هم بخورد دیر نشد
--
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد
گر چشمه زمزمی و گر آب حیات آخر به دل خاک فرو خواهی شد
--
کس مشکل اسرار اجل را نگشاد کس یک قدم از دایره بیرون ننهاد
من می‌نگرم ز مبتدی تا استاد عجز است به دست هر که از مادر زاد
--
کم کن طمع از جهان و میزی خرسند از نیک و بد زمانه بگسل پیوند
می در کف و زلف دلبری گیر که زود هم بگذرد و نماند این روزی چند
--
گویند بهشت و حورعین خواهد بود آنجا می و شیر و انگبین خواهد بود
گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک چون عاقبت کار چنین خواهد بود
--
یک قطره آب بود با دریا شد یک ذره خاک با زمین یکتا شد
آمد شدن تو اندرین عالم چیست آمد مگسی پدید و ناپیدا شد
--
ای دل غم این جهان فرسوده مخور بیهوده نی غمان بیهوده مخور
چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید خوش باش غم بوده و نابوده مخور
--
این کوزه چو من عاشق زاری بوده است در بند سر زلف نگاری بوده‌ست
این دسته که بر گردن او می‌بینی دستی‌ست که برگردن یاری بوده‌ست
--
در کارگه کوزه‌گری رفتم دوش دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش
ناگاه یکی کوزه برآورد خروش کو کوزه‌گر و کوزه‌خر و کوزه فروش

برای بنفشه باید صبرکنی...

سلام.

برای بنفشه باید صبرکنی
شاعر: مسعود احمدی
این شعر زیبا درقالب آزاد سروده شده است.

از احمدی تا کنون چندین مجموعه شعر به چاپ رسیده که می توان به : زنی بردرگاه ، روزبارانی ، برگریزان و گذرگاه، دونده خسته، قرارملاقات، صبح درساک، برشیب تند، دوساعت عطر یاس اشاره کرد.


خوب که نه عالی ست:
درماه
از خانه بیرون آمدن با او قدم زدن
و در زهره
سوار شدن برای رسیدن به صبحانه درمریخ
اما می دانی که ما به فردا نمی رسیم
شاید همین حالا
شاعری به عطارد برود
وازآنجا برای محبوبش گل هائی بیاورد که عطرشان نورانی ست
اما من
امروز را به فردا نمی دهم واین بیداری تلخ را به خوابی شیرین
بازهم
با تو ازهمین فنجان جرعه جرعه می نوشم
و بر همین جاده با تو می روم ازفصلی به فصلی
راستی
این یاس ها را از پیش پائیز چیده ام
برای بنفشه باید صبرکنی

شعری از ایرج میرزا

سلام.

شعری از ایرج میرزا نامدار به جلال الملک


ابلیس شبی رفت به بالین جوانی
آراسته باشکل مهیبی سر و بر را

گفتا که منم مرگ و اگر خواهی زنهار

باید بگزینی تو یکی زین سه خطر را

 

یا آن پدر پیر خودت را بکشی زار

یا بشکنی از خواهر خود سینه و سر را

 

یا خود ز می ناب کشی یک دو سه ساغر

تا آنکه بپوشم ز هلاک تو نظر را

 

لرزید ازین بیم جوان بر خود و جا داشت

کز مرگ فتد لرزه به تن ضیغم نر را

 

گفتا پدر و خواهر من هر دو عزیزند

هرگز نکنم ترک ادب این دو نفر را

 

لکن چو به می دفع شر از خویش توان کرد

می نوشم و با وی بکنم چاره شر را

 

جامی دو بنوشید و چو شد خیره ز مستی

هم خواهر خود را زد و هم کشت پدر را

 

ای کاش شود خشک بن تاک خداوند

زین سایه شر حفظ کند نوع بشر را

گل یخ

سلام.

گل یخ
با صدای فرهاد

ترانه ی گل یخ ترانه ای جهانی است.
این ترانه زیبا برای اولین بار در فیلم "The Sound Of Music" محصول ۱۹۶۵ اجرا شد، البته این فیلم در ایران با نام "اشک ها و لبخند ها" شناخته شده است.
پیشنهاد می کنم اگر این فیلم را تا کنون ندیده اید، فرصت را از دست ندهید. فیلمی موزیکال به کارگردانی "Robert Wise" و با بازی به یاد ماندنی "Julie Andrews" و "Christopher Plummer".

شایان ذکر است که دوبله این فیلم، یکی از بی نظیرترین دوبله های تاریخ سینمای ایران می باشد.


Edelweiss

Edelweiss, Edelweiss
Every morning you greet me
Small and white
Clean and bright
You look happy to meet me
Blossom of snow may you bloom and grow
Bloom and grow forever

Edelweiss, Edelweiss
Bless my homeland forever

Blossom of snow may you bloom and grow
Bloom and grow forever
Edelweiss, Edelweiss
Bless my homeland forever

گل یخ گل یخ
هر صبح تو میخندی
کوچک و پاکیزه
برمن تو دل میبندی

ای گل یخ شکوفا شو شکوفان همیشه
گل یخ گل یخ پایدار وطن همیشه

ای گل یخ شکوفا شو شکوفان همیشه
گل یخ گل یخ پایدار وطن همیشه

چرا از مرگ می ترسید؟

سلام.

چرا از مرگ می ترسید!؟
شاعر: فریدون مشیری.


چرا از مرگ می ترسید؟
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید؟
مپندارید بوم نا امیدی باز
به بام خاطر من می کند پرواز
مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است
مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است
مگر می این چراغ بزم جان مستی نمی آرد؟
مگر افیون افسونکار
نهال بیخودی را در زمین جان نمی کارد؟
مگر این می پرستی ها و مستی ها
برای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست؟
مگر دنبال آرامش نمی گردید؟

چرا از مرگ می ترسید؟
کجا آرامشی از مرگ خوشتر کس تواند دید؟
می و افیون فریبی تیزبال و تند پروازند
اگر درمان اندوهند
خماری جانگزا دارند
نمی بخشند جان خسته را آرامش جاوید
خوش آن مستی که هوشیاری نمی بیند

چرا از مرگ می ترسید؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید؟
بهشت جاودان آن جاست
جهان آنجا و جان آنجاست
گران خواب ابد در بستر گلوی مرگ مهربان آنجاست
سکوت جاودانی پاسدار شهر خاموشی است
همه ذرات هستی محو در رویای بی رنگ فراموشی است
نه فریادی نه آهنگی نه آوایی
نه دیروزی نه امروزی نه فردایی
جهان آرام و جان آرام
زمان در خواب بی فرجام
خوش آن خوابی که بیداری نمی بیند
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
در این دوران که آزادگی نام و نشانی نیست
در این دوران که هر جا هر که را زر در ترازو زور در بازوست
جهان را دست این نامردم صدرنگ بسپارید
که کام از یکدیگر گیرند و خون یکدیگر ریزند
درین غوغا فرومانند و غوغا ها برانگیزند
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
همه بر آستان مرگ راحت سر فرود آرید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید؟
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید؟
چرا از مرگ می ترسید؟

من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم

سلام.

من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم!
شعری از محمدعلی بهمنی.


تنهایی ام را با تو قسمت می کنم سهم کمی نیست
گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست
غم آنقدر دارم که می خواهم تمام فصلها را
بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست
بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست
حوای من بر من مگیر این خودستانی را که بی شک
تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست
آیینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم
تا روشنم شد : در میان مردگانم همدمی نیست
همواره چون من نه : فقط یک لحظه خوب من بیندیش
لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست
من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم
شاید به زخم من که می پوشم ز چشم شهر آن را
دردستهای بی نهایت مهربانش مرهمی نیست
شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگرچه
اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست