سلام.
یک بیت شعر زیبا که البته به چند نگارش مختلف آن را شنیده ام و شاعر آن را نمی شناسم:
در آن شهری که نامردان عصا از کور می دزدند!
من خوش باور نادان٬ محبت جستجو کردم!
سلام دوستان.
در زمینه شعر طنز مطلبی خواندم که نقل کردنش برای شما خالی از لطف نیست!
خب این مطلب از این قرار است که: خانه طنز بنیاد نویسندگان و هنرمندان تهران٬ اولین شنبه هر ماه٬ جلسه شب شعر طنزی٬ با نام شکرخنده برگزار می کند. دومین جلسه این شب شعر شنبه ۷ مرداد ماه در فرهنگسرای هنر (ارسباران) برگزار شد٬ که در آن هنرمندانی چون داریوش کاردان و امیر حسین مدرس حضور داشتند.
این ماه نیز سومین جلسه آن برگزار خواهد شد٬ که به احتمال زیاد محل برگزاری آن تغییری نکرده است. همچنین در این جلسات که با مسوولیت آقای رفیع٬ مدیریت خانه طنز برگزار می شود٬ به نقل از منبع موثقی٬ به چند شعر برگزیده٬ که بیشتر دارای رویکرد اجتماعی و در حوزه مسائل و موضوعات شهری است٬ فی المجلس٬ سکه ای به رسم یادبود٬ تقدیم می گردد!
به همین بهانه قطعه شعری با نام طبیب عاشق که به طنز نگاشته شده است را برایتان در نظر گرفتم٬ ولی شاعر آن را نمی شناسم.
طبیبی داد دل بر ماهرویی
فریبا دختری آشفته مویی
ز هجرش صبح تا شب در الم بود
دل بیچاره دکتر پر ز غم بود
نبود البته این یک عشق یکسر
کز این دلدادگی می سوخت دختر
دل او هم شد از هجران عاشق
به بحر سینه سرگردان چوقایق
فضا را بعد چندی رفت از آن شهر
به شهر دیگری آن ماه پیکر
دل دکتر زغم پر تاب و تب شد
تنش رنجور و روزش همچو شب شد
گرفت اندر کفش با گریه خامه
به روی نسخه اش بنوشت نامه
گهی بنوشت از عشقت غمینم
گهی گفتا که از هجرت چنینم
چرا جا نا شدی از عاشقت دور
مرا بگذاشتی تنها ومهجور
چرا این قدر بی مهر و وفایی
نه نامه می فرستی نی خود آیی
ز هجرت من بتا حالی ندارم
قرار و صبر٬ مثقالی ندارم
چو در نامه حسابی درد دل کرد
یک امضایی به زیر نامه ول کرد!
برفت و تند در صندوقش انداخت
سپس آمد بکار خویش پرداخت
رسید آن خط چو اندر دست محبوب
بشد در جای خود آن یار میخکوب
به هر طوری گرفت آن نامه دختر
نیاورد هیچ سر در آن فسونگر
نه از بالا نه از پایین نه از تو
نه از پشت و نه از پهلو نه از رو
نبود آن خط بسان خط میخی
نه چون مکتوب انسان مریخی
بیندیشید نزد خویش یکدم
که دکتر کی نویسد مثل آدم؟
همانتوری که حیران بود آن ماه
به ناگه جست او آسانترین راه
به سرعت سوی داروخانه آمد
که تا داروفروشی آن را بخواند
نظر چون کرد بر آن نسخه مسوول
بیاورد از برایش چند کپسول
سپس گفتا بخور ای نازک اندام
یکی صبح ویکی ظهر و یکی شام!
سلام.
شعری از حافظ شیرازی.
سلام.
شعری زیبا٬ متاسفانه نمی دانم از کیست...
هرکس به طریقی دل ما می شکند
بیگانه جدا دوست جدا می شکند
بیگانه اگر می شکند حرفی نیست
از دوست بپرسید چرا می شکند
بشکست دلم کسی صدایش نشنید
آری دل مرد بی صدا می شکند.
سلام.
شعری از حافظ شیرازی.
هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد
خداش در همه حال از بلا نگه دارد
حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست
که آشنا سخن آشنا نگه دارد
دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای
فرشتهات به دو دست دعا نگه دارد
گرت هواست که معشوق نگسلد پیمان
نگاه دار سر رشته تا نگه دارد
صبا بر آن سر زلف ار دل مرا بینی
ز روی لطف بگویش که جا نگه دارد
چو گفتمش که دلم را نگاه دار چه گفت
ز دست بنده چه خیزد خدا نگه دارد
سر و زر و دل و جانم فدای آن یاری
که حق صحبت مهر و وفا نگه دارد
غبار راه راهگذارت کجاست تا حافظ
به یادگار نسیم صبا نگه دارد
سلام.
شعری از ابن سینا (شیخ الرئیس ابو علی سینا) یا پور سینا (980 - 1037) دانشمند, فیلسوف و پزشک ایرانی, نویسندهٔ 450 کتاب در زمینههای گوناگون است که تعداد زیادی از آنها در مورد پزشکی و فلسفه است.
قبل از این که شعر را بنویسم متن زیبایی که از وی به یادگار مانده را برایتان نقل میکنم:
روزکی چـــــند در جهان بودم بر سر خـــــاک باد پیمودم ساعتی لطف و لحظهای در قهر جان پاکــــیزه را بــــیالودم با خرد را به طبع کردم هجو بی خرد را به طمع بـــستودم آتـشــــــی بر فروخــــــتم از دل وآب دیده ازو بــــــــپالودم با هواهای حرص و شــیطانی ساعــــتی شادمـــان نیاسودم آخر الامر چون بر آمد کـــــــار رفتـــم و تخم کشته بدرودم کـس نداند که مــن کـــجا رفتم خود ندانم که من کجا بودم.
و ...
دل گرچه در این بادیه بسیار شتافت
یک موی ندانست ولی موی شکافت
اندر دل من هزار خورشید بتافت
آخر به کمال ذره ای راه نیافت
سلام.
بهــار آمد پریشـان باغ من افسرده بود اما
به جو باز آمد آب رفته ماهى مرده بود اما.
مهدی اخوان ثالث
سلام.
شعری زیبا ٬ افسوس نمی دانم از کیست!
آن کس که بداند و نداند که بداند
لنگان خرک خویش به منزل برساند
آن کس که نداند و بداند که نداند
بیدارش کنید که در خواب نماند
آن کس که نداند و نداند که نداند
در جهل مرکب ابد الدهر بماند !
سلام.
شعری زیبا از حافظ
سلام.
به پیشنهاد دوستم حسین!
شعری زیبا از مسعود فرد منش
چه سود با ندامتم
که تشنهء محبتم
هر چه زدم نمیبرم
راه به ترک عادتم
یار گر من را نگیرد دست کم
بگذرم از شهرت فرهاد هم
صد بار سفر کردم به عشق به مقصودی
هر بار فقط ای یار تو مقصد من بودی
یار با من مهربان باشد اگر
حسرتی بر دل نمی باشد دگر
من از آن مجنون هم مجنون ترم
من به نرخ جان محبت میخرم
ما که به دل عشق تو را کاشتیم
ما که به سر شوق تو پنداشتیم
بود اگر صحبت دوست داشتن
بیشتر از هر که تو را داشتیم